07 مهر 1399
سال 1349 در پی گزارشهای متعددی که علیه من به ساواک داده شده بود، بازداشت شدم...
مرا به اتاق رئیس بردند، که اتاقی مجلل با مبلمانی شیک و مرتب بود. در انتهای اتاق، میزی بزرگ قرار داشت که پشت آن، رئیس نشسته بود. او بنا به عادت رؤسای ساواک، برای جنگ روانی، سر پایین انداخته بود و خود را سرگرم چند برگ کاغذی نشان میداد که در مقابل داشت. من نیز طبق عادت خودم، برای واکنش، روی یک صندلی نرم در آن اتاق نشستم و خود را مشغول چیزهایی کردم که حاکی از بیتوجهی به رئیس باشد. وقتی چنین دید، سرش را بلند کرد و گفت: شما کی هستید؟ البته او مرا کاملاً میشناخت. یعنی من برای کسی چون او ناشناخته بودم؟! پاسخش را دادم. گفت: عجب، آقای خامنهای شما کجا بودید؟ از لحن سؤالها دریافتم که اطلاعات ساواک ناقص است، تا جایی که گمان میکنند من متواری بودهام و از بازگشت من به مشهد مطلع نشدهاند، و نمیدانند که من در یک خانه مستقل زندگی میکنم؛ بلکه گمان دارند من در خانه پدری به سر میبرم. اطلاعات آن دستگاه ستمگرِ خونخوار و کارهای اطلاعاتیاش از این قماش بود.
با سرزنش و تشر شروع به سخن کرد. من گاهی با همان تندی پاسخش را میدادم و گاهی بدون اعتنا به حرفهایش، خاموش میماندم. در این اثنا یکی از بازجویان با پرونده ضخیمی در دست، وارد شد؛ کنار رئیس ایستاد پرونده را جلوی او باز کرد و با انگشت شروع کرد به نشان دادن جاهای معینی بر صفحات آن. رئیس هم با تکان دادن سر، وانمود میکرد از آنچه میخواند، متأثر و ناراحت است. ساختگی بودن این اقدام بازجو و رئیس، به خوبی آشکار بود. چون هدف از آن، چیزی جز برانگیختن خوف و هراس نبود. بعد رئیس سرش را بلند کرد و با لحن خشمگینی گفت: ببریدش!
مرا به اتاقی بردند که در آن عدهای از مأموران ساواک، دایرهوار ایستاده بودند. مرا در وسط دایره گذاشتند و به باد کلمات ناسزا و توهینآمیز گرفتند. من قبلاً تجربه مشابهی را گذرانده بودم و اینبار برای رویارویی و دادن پاسخ شدید به آنها، آمادهتر بودم. البته تا آن وقت شکنجه بدنی اعمال نمیشد.
هنوز در خاطر دارم یکی از ساواکیها با نام مستعار «نشاط» ـ که درجه سرهنگی داشت، ولی لباس غیرنظامی میپوشید ـ خطاب به من گفت: شما چه میخواهید؟ فکر میکنید چه کاری میتوانید بکنید؟ ببین ملک حسین چه کرد. با اینکه او ضعیف است و قدرت ندارد، اما در یک روز پنج هزار فلسطینی را کشت! در حالی که ما با قدرت و اقتدارمان براحتی میتوانیم پنج میلیون نفر را بکشیم!!
از این حرف او خیلی تعجب کردم؛ چون عددی که گفتع خیلی مبالغهآمیز بود. یعنی یا فردی نادان و فریبخورده بود، و یا میخواست مرا فریب دهد. در هر دو صورت، این نشانِ بیمایگی او بود.
این یک نکته، و نکته دوم اینکه چنین حرفی را به یک طلبه علم که جز قلم و منبر چیز دیگری ندارد، نمیزنند. بله، اگر من رهبر یک جنبش مردمی میلیونی سازمان یافته بودم، تهدید چنین کسی به کشتن پنج میلیون آدم معنی پیدا میکرد؛ اما وقتی من در چنین وضعیتی هستم، تنها مفهوم حرف این مرد آن است که او خود از من بسیار ضعیفتر است. حقیقتاً هم آنها از نظر شخصیت و منطق، بسیار ضعیف بودند. البته، هم ضعیف بودند و هم دیوانه! و دیوانه ممکن است ناگهان به انسان حمله کند و انسان را از پا درآورد. از همین روی، به مأموران ساواک به عنوان آدمهای ضعیف و حقیر و بیمایه مینگریستم. اما به علت آنچه گفتم، قدری احساس ترس هم از آنها داشتم.
جیبهایم را گشتند و چیز به دردبخوری در آنها نیافتند. آنها از اتاق خارج شدند و من بیش از یک ساعت تنها ماندم. بعد یکی از آنها آمد و گفت: بیا.
مرا سوار اتومبیلی کردند که به سمت ساختمان دیگری رفت. وقتی وارد شدم، فهمیدم همان زندانی است که سه سال پیش در آن بودم؛ از دیوارهای سفیدش آنجا را شناختم. آنجا همان «هتل سفید»ی بود که ما این اسم را رویش گذاشته بودیم. پس، «کرم نما و فرود آ، که خانه خانه توست»!
مرا در یکی از سلولها انداختند. در زندان، گروهبانهای پخته و سنجیدهای هم بودند. آنها در اطراف در سلول جمع شدند و به ابراز احترام و عنایت نسبت به زندانیِ جدیدالورود پرداختند. البته در سلول بسته بود و به من اجازهی بیرون رفتن از آن داده نمیشد.
پس از گذشت چند روز، به فکر تکمیل ترجمه کتاب اسلام و مشکلات تمدن سیدقطب افتادم. من سه چهارم کتاب را در سومین زندان خود ترجمه کرده بودم و ترجمه یک چهارم آخر را به برادرم ـ سیدهادی ـ واگذار کرده بودم. از برادرام اوراق ترجمه کتاب را خواستم و ترجمههایی را که برادرم کرده بود، بازنگری کردم تا با ترجمه فصلهای قبل یکسان باشد. بعد آخرین فصل کتاب را که از نظر طرز بیان و تهاجم به تمدن غرب، فصل قویای است، ترجمه کردم؛ و مقدمه خوبی هم بر کتاب نوشتم و در آن، تعبیرات و اصطلاحات ابتکاری و نوینی را به کار بردم و آنها را به منظور تمییز از بقیه متن، بین گیومه قرار دادم. صفحه اول کتاب را هم تنظیم کردم. این کار حدود یک ماه طول کشید. سپس آن را به طور کامل به برادرم ـ سیدهادی ـ سپردم و نام کسی را هم که آن را چاپ کند، ذکر کردم.
منبع: خون دلی که لعل شد، گردآورنده محمدعلی آذرشب، مترجم محمدحسین باتمان غلیچ، تهران، انتشارات انقلاب اسلامی، 1397، ص 155 ؛ ص 172 - 177.
تعداد بازدید: 1418