خاطرات

نشریه بعثت


05 آبان 1399


منبع: سایت خبرگزاری حوزه

در ماه رمضان سال 81 قمری [1342] من و آقایان هاشمی، حجتی کرمانی،‌ مکارم، گل‌سرخی و یکی دو نفر دیگر در آبادان بودیم؛ محل استقرار ما هم مدرسه  قائمی بود که به همت آقای علی حجتی کرمانی شناخته شده بود. البته بعضی شب‌ها هم در منزل یکی از تجار به نام آقای خُرّمی بودیم. من و آقای رفسنجانی احساس کردیم در مقابل تشکیلات جهنمی ساواک، که از سوی سیا و موساد تغذیه می‌شد، باید یک تشکیلات سیاسی ولو محدود و ضعیف به صورت زیرزمینی داشته باشیم؛ اما نمی‌دانستیم امکانات و هزینه‌های زیاد آن را از کجا و چه‌طور تأمین کنیم؟ یکی از مشکلات، یافتن خانه‌ امن و دیگری مخارج خرید دستگاه‌ها و سایر هزینه‌ها بود. حجتی می‌گفت فدائیان اسلام در آبادان، یعنی شاگرد شهید نواب، خیلی مخلص، قوی و فدایی هستند؛ تا اینکه با یکی از اینها به نام آقای فتح‌الله محمدی برخورد کردیم که یک کارگر ساده و عائله‌مند بود. زندگی‌اش هم به سختی می‌گذشت؛ اما یک دنیا شور و نشاط داشت. از نَفَسی که شهید نواب در او دمیده بود، متحول گشته و انسان دیگری شده بود. ما مشکل خود را به او گفتیم که می‌خواهیم چنین کاری بکنیم، او هم قول کمک مالی داد. در فدائیان اسلام هم خیلی معروف و فعال بود. طوری که ما وقتی او را می‌دیدیم خجالت می‌کشیدیم؛ که او چقدر بانشاط و فعال است، ولی ما در مقابل حرفی برای گفتن نداشتیم. با این روحیه او مرید ما شده بود و هر جا می‌رفتیم می‌آمد! اما در واقع ما مرید ایشان بودیم.

آخرهای ماه مبارک رمضان به قم برگشتیم و منتظر کمک برادرمان بودیم. ماه‌ها گذشت ولی خبری نشد. تا اینکه یک روز مشغول مطالعه بودم که دیدم آقای احسان محمدی رو به قبله نشسته و دارد قرآن می‌خواند. خیلی خوشحال شدم. گفت: آمده‌ام تا به عهدم وفا کنم، حدود پانزده هزار تومان پول آورده‌ام که سهم امام است، ولی باید از مرجعم اجازه بگیرم. اسم نبرد اما مرجعش اجازه داد.

بعد هم آقای محمدی پانزده هزار تومان را به آقای حجتی کرمانی داد. این مبلغ در آن زمان خیلی پول بود و تهیه‌ آن برای یک طلبه خیلی مشکل بود. یک طلبه وقتی برای چند روز منبر از قم به منطقه‌ای دیگر می‌رفت، خیلی که به او می‌دادند حداکثر هزار تومان و حتی کمتر از این مبلغ می‌پرداختند. طلبه‌ها درآمدی نداشتند و شهریه‌شان هم این‌قدر نبود.

با پانزده هزار تومانی که آقای محمدی داد مقدمات کار نشریه‌ بعثت فراهم شد. آقای حجتی پول را به آقای خسروشاهی داد که دستگاه را تهیه کند. حالا نوبت به تهیه‌ یک محل امن بود. در این بین آقای خسروشاهی با من تماس گرفت و گفت که یک چنین جریانی است و یک اتاق از منزل شما را می‌خواهیم. گفتم: بسیار خوب من حاضرم، هر کاری که شما بگویید و از دستم برآید انجام دهم. ایشان هم از اینکه آمادگی مرا دید، خیلی خوشحال شد و سراغ خرید دستگاه استنسل و یک ماشین تحریر رفت.

او به یکی از چاپخانه‌هایی که آشنا بود مراجعه کرد و یک دستگاه پلی‌کپی و یک ماشین‌تحریر خریداری نمود. دو روز بعد دستگاه‌ها را گرفت و با چرخ‌دستی به منزل ما آمد. در مسیر، حوالی حرم حضرت معصومه(س) می‌بیند که از شهربانی دنبالش می‌آیند. اینجا هیچ راه برگشتی نداشت. آقای خسروشاهی با منزل آیت‌الله شریعتمداری مرتبط بود؛ لذا مسیرش را عوض می‌کند و به صاحب چرخ‌دستی می‌گوید تو آرام‌آرام بیا؛ من تندتند جلو می‌روم، دستگاه را به منزل آقای شریعتمداری بیاور.

او سریع به منزل آقای شریعتمداری رفته و قضیه را برای وی توضیح می‌دهد. ایشان هم قبول می‌کند که به رسم امانت این ماشین را تحویل بگیرند. از شهربانی هم دنبال چرخ‌دستی را گرفتند و متوجه شدند که به منزل شریعتمداری برده شد. خادمان هم آمدند و آن را تحویل گرفتند و به داخل بیت بردند. مأمور شهربانی هم برگشت و دیگر قضیه حل شد. به این ترتیب اولین خطر از بیخ گوش ما گذشت.

ما هم دیگر آن شب سراغ دستگاه نرفتیم که مبادا کسی از آقایان شهربانی دنبال قضیه را گرفته و حقیقت ماجرا کشف شود. یکی دو شب بعد من و آقای خسروشاهی نیمه‌شب رفتیم و آن را تحویل گرفتیم و به منزل من آوردیم. به این شکل ماشین منتقل و در خانه‌ ما مستقر شد؛ بدون آنکه مأموران بویی ببرند.

 

منبع: شریفی گرگانی، رضا، خانه‌ی امن (خاطرات حجت‌الاسلام شریفی گرگانی)، تدوین غلامرضا خارکوهی، تهران، مؤسسه فرهنگی هنری و انتشارات مرکز اسناد انقلاب اسلامی، 1398، ص 114 - 116.



 
تعداد بازدید: 1244



آرشیو خاطرات

نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
تصویر امنیتی:

جدیدترین مطالب

پربازدیدها

© تمامی حقوق برای پایگاه اطلاع رسانی 15 خرداد 1342 محفوظ است.