12 آبان 1399
سهشنبه روزی وارد شهر قم شدم، پس از زیارت حرم حضرت معصومه(س) برای دریافت اعلامیهها به نشانی که داشتم، رفتم. هنگام عصر به جمکران و مسجد صاحبالزمان(عج) رفتم. وقتی به آنجا رسیدم پس از نماز آداب مستحبی بهجا آوردم و بعد تعدادی از اعلامیههای همراهم را با زیرکی تمام داخل کتابهای قرآن، مفاتیح و ادعیه گذاشتم، سپس گوشهگوشه مسجد را گشتم و با حوصله تمام بین بیشتر کتابها اعلامیهای گذاشتم.
پس از خواندن نماز صبح، در حالی که هنوز هوا روشن نشده بود؛ مقداری نان قندی خریدم و بقیه اعلامیهها را بین آنها گذاشتم و راهی شدم. بایستی طوری خودم را به تهران میرساندم که بچههایم برای رفتن به مدرسه آماده شوند. در آن وقت صبح ماشینی به طرف تهران حرکت نمیکرد، در کنار جاده منتظر ماشین ایستادم. دقایقی نگذشت که یک ماشین سواری فولکس جلو پایم ترمز کرد. دیدم یک روحانی پشت فرمان است، او شیشه را پایین کشید؛ و پرسید: «حاج خانم کجا تشریف میبرید؟»
گفتم: «تهران، دیشب به جمکران آمدم و حالا باید هرچه زودتر پیش از رفتن بچههایم به مدرسه خودم را به تهران برسانم.»
گفت: «بیا بالا، من هم به تهران میروم، میرسانمتان.»
گفتم: «خدا را شکر!»
روحانی مزبور پایین آمد و نانقندیها را گرفت و در صندوق جلو ماشین گذاشت. سپس صندلی جلو را تا کرد و من داخل شده در صندلی عقب جای گرفتم.
وقتی کمی از جاده را پیمودیم، او ماشین را به کناری کشید و توقف کرد و گفت: «خانم! اگر میشود بیایید جلو بنشینید. این پشت بد است، حالا فکر میکنند من روحانی مسافر سوار کردهام.» حرفش را پذیرفته به جلو آمدم.
هوا هنوز گرگ و میش بود. در میانه راه، او دوباره ماشین را در یکی از پارکینگهای کنار جاده متوقف کرد و پیاده شد. بعد در صندوق جلو را بالا زد، دیگر من چیزی ندیدم. در این فرصت، شاید از روی کنجکاوی و شاید با هدایت یک نیرو و حس درونی، نه با شک دستم به سوی داشبورد رفت و آن را باز کردم. از چیزی که میدیدم تعجب کردم. یک اسلحه کلت کمری و یک چشمبند. خیلی نگران شدم و به تشویش و اضطراب افتادم. به فکر فرو رفتم که خدایا چه کنم؟ تکلیفم چیست؟ چطور و به چه بهانهای از این مخمصه رها شوم؟ هر چه فکر کردم راه به جایی نبردم. آخر به این نتیجه رسیدم که باید حالت عادی داشته باشم، صلاح نیست از ماشین پیاده شوم، اگر او شک کند و سوءظنش برانگیخته شود وضع از این هم بدتر خواهد شد. ناگهان به یاد نانقندیها و اعلامیههای بین آن افتادم، حدس زدم که به آنها نگاه میکند. بنابراین بیشتر نگران شدم. هر طوری بود به خودم مسلط شدم.
وقتی که او برگشت، دیگر از آن روحانی خبری نبود، قیافهاش تغییر کرده بود. عبا و عمامه را برداشته و کاپشن و شلوار لی پوشیده بود و موی سرش را نیز مرتب و شانه کرده بود و بوی عطر میداد. دیگر «اشهد»م را خواندم. خودم را دستگیر شده و اسیرش دیدم، فکر کردم که او مأمور ساواک در لباس مبدل بوده است.
در آن موقعیت فکر میکردم که چگونه به دوستان و برادران اطلاع دهم که دستگیر شدهام. تا آنها نیز گرفتار نشوند. ولی چارهای نبود، نتیجهای از این افکار نمیگرفتم. گفتم توکل بر خدا؛ میرویم ببینیم چه پیش میآید.
دیگر هوا روشن شده بود. به نزدیکی تهران رسیدیم. او سر صحبت را باز کرد و پرسید: «چرا از من نپرسیدید که چرا لباسم را عوض کردم؟»
گفتم: «مگر من فضولم، چه کار به لباس شما دارم.»
گفت: «نه، تعجب نکن، من روحانیام، ولی دوست دارم به سینما بروم و تفریح کنم؛ و روزهای آخر هفته را به تهران میآیم، و بعد از دیدن چند فیلم دوباره به قم برمیگردم. شما چی؟ با سینما چطورید؟»
احساس کردم فرجی شد. حدس زدم هنوز متوجه اعلامیهها نشده است، از رفتارش پیدا بود. فرصت خوبی بود. با زیرکی پاسخ دادم: «خب من هم بدم نمیآید گاهی سینما بروم.»
بدون مقدمه پیشنهاد داد: «پس وقتی به تهران رسیدیم؛ بیا با هم به سینما برویم.» تیرم به هدف خورده بود. گفتم: «من باید بروم بچهها را به مدرسه بفرستم، الآن نمیتوانم به سینما بیایم.» گفت: «عیب ندارد، اگر مایل هستی قراری با هم بگذاریم.» گفتم: «باشد، اینطور بهتر است!» پرسید: «کجا و چه وقت؟» گفتم: «امروز عصر ساعت 4، میدان شوش جلو سینما، شما آنجا بایستید تا من بیایم.» او خوشحال شد و گفت: «باشد.» بعد به راهش ادامه داد. وقتی به میدان شوش رسیدیم گفتم: «من همینجا پیاده میشوم.» گفت: «نه! بنشین میرسانمتان.» گفتم: «نه، بهتر است اینجا پیاده شوم و با سواری خطی به منزل بروم. اگر کسی ببیند من با شما هستم، خوب نیست. البته اگر شما لباس روحانی داشتید، عیبی نداشت، اما اینجوری اگر کسی، دوستی، آشنایی و یا فامیلی ما را ببیند، برایم مشکل پیش میآید.»
خلاصه در میدان شوش ماشین را نگه داشت و صندوق جلو را باز کرد و من نانقندیها را برداشتم و راه افتادم. هنگام رفتن، هر لحظه، انتظار میکشیدم که ساواک و مأموران احاطهام کرده دستگیرم کنند؛ ولی خبری نشد. سوار اتوبوس شدم. مطمئن شدم که کسی تعقیبم نمیکند و آن فکر وقیحانه، چشم آن مأمور ساواک را بسته بود. گفتم: «الحمدالله!»
به منزل که رسیدم، اعلامیهها را جاسازی و سریع با یکی از برادران تماس گرفته گفتم: «برایتان یک طعمه پیدا کردهام.» بعد آنچه را که گذشته بود شرح دادم. قرار شد حسابی او را ادب کنیم! زمان و مکان قرار را برای آنها مشخص کرده و گفتم: «خوب است یک گوشمالی درست و حسابی به او بدهیم، کتکی جانانه! اگر یک ساواکی هم کتک بخورد غنیمت است.»
سر ساعت مقرر به میدان شوش رفتم، در حالی که برادران دورادور مراقبم بودند. ساواکی مزبور خیلی تمیز و مرتب در محل تعیین شده منتظرم بود. به طرف او رفته سلام دادم. در حال احوالپرسی یکی از برادران از راه رسید، و طبق نقشه به صورت من از روی چادر سیلی زد که «آبجی! اینجا چکار میکنی؟! با این مردیکه چکار داری؟!» و بعد با ساواکی دست به یقه شد. حالا نزن، کی بزن! من هم به کناری آمده و سوار ماشین یکی دیگر از برادران شدم و بازگشتم.
کتککاری بین آن دو به حدی میرسد که پلیس وارد قضیه شده و هر دو را به کلانتری میبرد. آن برادرمان میگوید: «این مردک خواهر مرا اغفال کرده و...» رئیس کلانتری او را به بیرون از اتاق هدایت، و بعد با آن ساواکی صحبت میکند. اینکه چه گفتند و چه شنیدند معلوم نشد. اما بعد آن برادر را صدا کرده و میگوید: «من صلاح میبینم شما رضایت بدهید. بالاخره خواهر شما هم شوهر دارد. بچه دارد، جوان هم هست، برایش حرف درمیآید و...» به هر حال قضیه فیصله مییابد و ما خشنود بودیم که توانسته بودیم حال یک ساواکی مزدور را جا آورده تنبیهاش کنیم.
منبع: خاطرات مرضیه حدیدچی(دباغ)، به کوشش محسن کاظمی، تهران، سوره مهر، 1388، ص 48 - 52.
تعداد بازدید: 1220