26 آبان 1399
به مرور رفت و آمد ما به زندان معنای بیشتری پیدا کرد؛ اینکه موقع ملاقات با زندانیان اخبار یا چیزی را با آنها رد و بدل کنیم. آن اوایل چون برای ملاقات خیلی سخت نمیگرفتند و شناسنامه نمیخواستند، ما میتوانستیم به عنوان خانواده یا فامیل زندانی به ملقات برویم و کارمان را انجام دهیم؛ اما به هر حال این کار عواقب و دلهرههای خاص خودش را داشت.
یک بار من به خواست خانم رفعت افراز برای ملاقات با یکی از زندانیها به زندان قزلقلعه رفتم. او گفت: «با کاظم.ح ملاقاتی کنید، باید بستهای به شما تحویل بدهد.» کاظم را میشناختم. خانوادهاش، فامیل دور آقای اسدی بودند؛ منتها مدتها بود که او را ندیده بودم. از زمانی که کلاس پنجم ابتدایی بود، تا آن زمان که دیگر برای خودش مردی شده بود. کاظم و خانم افراز عضو سازمان مجاهدین خلق بودند و با هم ارتباط سازمانی داشتند؛ ولی من خبر نداشتم. فقط میدانستم همشهری و دوست خانوادگیاند.
روز ملاقات کمی ترس داشتم. با خودم میگفتم: «من که مدتهاست کاظم را ندیدهام، اگر او را ببینم و نشناسم، چه میشود؟» قبل از ملاقات مدام آیتالکرسی میخواندم دعا میکردم که همهچیز به خیر بگذرد.
آن روز من و بقیه ملاقاتکنندگان بعد از عبور از در ورودی زندان و گذر از باغ قزلقلعه وارد حیاط کوچکی شدیم که با دو سه پله به ساختمان زندان وصل میشد. وقتی در کوچک ساختمان باز شد و کاظم را بین بقیه زندانیها بالای پلهها دیدم، سیمای دوره دبستانش برایم تداعی شد. همان لحظه با خودم فکر کردم حتماً هم بعد از این همه سال، چهره مرا نمیشناسد. برای همین صدایش زدم و گفتم: «کاظم آقا! خاله! بیا اینجا! من اینجا هستم.» متوجه من که شد، سرش را انداخت پایین و آمد جلو. سلام و علیکی کردم و آهسته گفتم: «خاله، رفعت خانم به شما سلام رساند.» بعد برای اینکه نگهبانان شک نکنند، بلند بلند گفتم: «کاظم آقا، اگر لباس چرک داری، بده ببرم بشویم و برایت بیاورم.» جواب داد: «اتفاقاً دارم.» وقتی کاظم رفت لباسهایش را بیاورد، نگاهی به دور و برم انداختم و دیدیم مهندس عزتالله سحابی و احمد حنیفنژاد (برادر محمد حنیفنژاد) هم ملاقاتی دارند. چند لحظه بعد کاظم در حالیکه تعداد زیادی لباس کثیف دستش بود، برگشت و همراه لباسها بستهای را که زیر آنها پنهان کرده بود، سریع داد دستم و زیر لب گفت: «این را بدهید به رفعت خانم.» بیرون از زندان، لباسها را که باز کردم، دیدم بسته داده شده پول است. بلافاصله آن را لای لباسها گذاشتم و به دست خانم افراز رساندم.
منبع: پازوکی، طیبه، گوهر صبر: گوهرالشریعه دستغیب، تهران، سوره مهر، 1398، ص 194 و 193.
تعداد بازدید: 1263