03 آذر 1399
پس از بازگشت به ایران [دهه چهل] ارتباط و مکاتبات ما با امام ادامه یافت. در کنار آن دوستانی در خارج از کشور پیدا کرده بودم که با آنها نیز ارتباط را قطع نکردم. تصمیم گروه ما اعزام جمعی از نیروهای مستعد به عراق و سایر کشورهای عربی برای فراگیری جنگهای چریکی بود. در آن هنگام به دلیل وقوع جنگ شش روزه میان اعراب و اسراییل، جنگهای چریکی در منطقه رونق یافته و گروههایی مانند «الفتح» در جهت مبارزه با اشغالگران صهیونیست شکل گرفته بودند. در نجف ضمن دیداری که با آقای دعایی داشتیم، قرار گذاشته شد که افراد واجد شرایط را برای فراگیری آموزشهای چریکی به خارج اعزام کنیم. از جمله این افراد آقای عباس معماریان با نام مستعار خداپرست بود. ایشان از طریق آبادان و توسط آقای مباشری، ابتدا به عراق و سپس به فلسطین رفتند و پس از طی دورههای آموزشی به کشور بازگشت. او مقداری سلاح و مهمات نیز به همراه آورد. در آن ایام، [تیمور] بختیار (رئیس سابق ساواک) به علت مخالفت با شاه به عراق پناهنده شده بود. دولت عراق، او و نیروهایش و مارکسیستهای مخالف دولت ایران ـ عوامل نفوذی شاه نیز در بین آنها بود ـ را در یک سازمان چریکی متشکل کرد و در پادگانهای عراق به تعلیم نیروهای ایرانی و اعزام آنها به ایران اقدام کرد. نیروهای مؤمن نیز از این فرصت استفاده کردند و تعلیمات نظامی را فراگرفتند. آقای معماریان نیز از جمله این افراد بود. او وقتی به ایران بازگشت، متأسفانه شناسایی و دستگیر شد؛ اما خوشبختی آنجا بود که نام مستعار خداپرست، راه دستیابی ساواک برای پی بردن به هویت اصلی او را دشوار میساخت. عوامل ساواک چنین گزارش کرده بودند که فردی به نام «خداپرست» ضمن فراگرفتن آموزشهای چریکی، به همراه مقادیری سلاح وارد شیراز شده و با مهندس طاهری تماس گرفته است. علاوه بر آن گفته میشد که برنامه گروه مهندس طاهری و خداپرست ترور شخصیتهاست و سلاحها به این منظور تهیه شدهاند.
همین جریان باعث شد که مسؤولان ساوک بشدت بر نحوه فعالیت من حساس شده و تصمیم به ربودن من بگیرند. حدود ساعت دو بعدازظهر یکی از روزهای آذرماه سال 1348، هنگامی که در تقاطع کوچه و خیابان ـ در نزدیکی منزل ـ در حال رفتن به خانه بودم، یکی از ساواکیهای معروف شیراز که آرمان نام داشت، به من نزدیک شد و ضمن احوالپرسی و سلام و علیک خواهش کرد تا سوار ماشین آنها شوم. من ابتدا پرسیدم: «چه کاری دارند؟» ولی چند لحظه بعد، متوجه شدم که افراد همراه او نیز از مأموران ساواک هستند و باید قضیه را عادی جلوه دهم چون گاهی اوقات من را دستگیر میکردند و پس از چند ساعت سؤال و جواب آزاد میشدم.
من بدون آن که مخالفت جدی یا سختگیری بیش از حدی داشته باشم، به گونهای که همسایهها و مغازهدار سر کوچه، متوجه سوار شدنم شوند داخل اتومبیل نشستم و به نوعی رفتار کردم که آنها دریابند سوار شدن من در این اتومبیل، بنا به میل شخصی خودم نبوده است. حرکت من موجب شد که اهالی محل و سپس خانوادهام دریابند که بازداشت شدهام و پیگیر ماجرا شوند.
در ساواک هیچگونه بازجویی صورت نگرفت و صرفاً پس از دستگیری 24 ساعت بازداشت، خیلی سریع به تهران منتقل شدم و مستقیماً به زندان قزلقلعه انتقال یافتم. از طرف دیگر همسرم که یقین داشت من توسط نیروهای ساواک بازداشت شدهام به ساواک و سپس شهربانی مراجعه کرده بود تا علت دستگیری مرا دریابد. شهربانی شیراز در وهله اول پاسخ مناسبی به ایشان نداده و اظهار داشته بود که اطلاعی از آقای طاهری نداریم ولی با توجه به اصرار همسرم که گفته بود یقین دارم آقای طاهری توسط شما دستگیر شده است و همچنین پس از تماس تلفنی رئیس شهربانی با مسئولان ساواک شیراز که گفته بود یک آدم نمیتواند آب شود و در زمین فرو رود یا مانند دود به هوا رفته و محو شود و ما چون شهربانی هستیم باید از سرنوشت آقای طاهری اطلاع داشته باشیم؛ رئیس ساواک هم گفته بود که ایشان در بازداشت ما است و به تهران منتقل شده است.
انتشار خبر ربودن پنهانی من، باعث نگرانی شدید خانواده و بعضی از دوستان شده بود تا آنجا که شایعه اعدام من نیز قوت گرفت و حتی در شهر فسا مجلس ختمی نیز برقرار شد!
زمانی که به زندان قزلقلعه منتقل شدم، چنین میاندیشیدم که مسایل زیادی میتواند موجب دستگیری من شده باشد.
اولین موردی که در ذهن داشتم، مربوط میشد به تعدادی اعلامیه، که در خارج از کشور چاپ شده و به وسیله پست برای من ارسال گشته بود؛ و امکان داشت این بسته پستی «لو» رفته باشد.
مسأله دیگر نیز مربوط به آقای معماریان (خداپرست) بود که همراه خود، یک ساک پر از اسلحه و مقادیری فشنگ آورده بود و چون این سلاحها در اختیار من قرار داشت لازم بود تا جای مطمئنی را برای نگهداری آنها بیابم؛ از اینرو به منزل یکی از بستگان که به نام حاج محمدابراهیم فخار رفته بودم و سلاحها را در آنجا مخفی کرده بودم. و دقیقاً چند روز پس از این ماجرا بازداشت شدم. احتمال میدادم که در این زمینه اطلاعاتی فاش شده باشد.
در هر صورت، بازجوییها شروع شد و سئوالات گوناگونی مطرح گردید و سعی من همچنان بر کتمان مسایل و عادی جلوه دادن موقعیت بود، هر چند که اصل مطلب از سوی بازجویان مطرح نمیشد و من اصرار داشتم که توضیح دهند چرا بیجهت برای مسأله کوچکی مانند اعلامیه که آن را هم در اختیار نداشتم، به تهران اعزام شدهام. حدود پانزده روز از بازجویی در قزلقلعه سپری شد تا اینکه از من سؤال شد: آیا کسی را به نام خداپرست میشناسید یا خیر؟! و آیا خداپرست تروریست با شما تماس گرفته است؟ و شما باید بگویید که او کجاست. در یک لحظه دلیل دستگیری برای من آشکار شد و دریافتم که از طریق عوامل اطلاعاتی ساواک در خارج لو رفتهایم ولی این را نیز میدانستم که میزان اطلاعات ساواک محدود به همین اسم است و چیز دیگری نمیدانند، هرچند که وانمود میکردند اطلاعات وسیعی دارند.
من برای آنکه روال طبیعی کار را حفظ کنم، قصد کردم تا در بازجوییها چنین بگویم که اگر هم قرار بوده کسی به نام خداپرست وارد شیراز شود و با من ارتباط برقرار کند، دستگیری پیش از موعد توسط ساواک، چنین فرصتی را گرفته و مهلتی برای انجام این دیدار به وجود نیامده است. پس از آن مدتی شکنجه شدم تا اینکه یکی از افراد ساواک به نام حسینزاده وارد ماجرا شد و گفت که برای تو تصمیم دیگری غیر از اعدام داریم یعنی قصد داریم شما را جوانمرگ کنیم! به این ترتیب که به جای اعدام و مبدل ساختن شما به امامزاده و نماد مبارزه، در سیاهچال محبوس خواهید شد و چون هیچکس خبر دستگیری شما را نشنیده و به دنبالتان میگردند، با درج اطلاعیهای در روزنامهها چنین عنوان میکنیم که در اثر سانحه رانندگی فوت کردهاید و چون قابل شناسایی هم نبودهاید در یک نقطه دورافتاده کشور مدفون شدهاید؛ پس از آن هم آنقدر در سیاهچال باقی خواهید ماند تا بمیرید.
این تحقیرها و فشارها همچنان ادامه مییافت، اما من در پاسخ آنان گفتم هر کاری که میخواهید بکنید؛ چون نه کسی را به نام خداپرست میشناسم و نه با چنین کسی ارتباط داشتهام.
مدتی بعد ضمن بازجویی از من سؤال شد: «آیا فردی به نام «عربشاهی» را میشناسید؟» و من باز هم گفتم: «خیر.»
ظاهراً عربشاهی یکی از نیروهای مستقر در عراق بود که از طریق او پی به ارتباط من و خداپرست برده بودند؛ هر چند که من تا زمان انتقال به زندان اوین هرگونه آشنایی با خداپرست را منکر شدم.
من توانسته بودم با مقاومت در زمان بازجویی چنین وانمود کنم که اگر کسی به نام خداپرست برای ملاقات با من برنامهای داشته است، از آن خبر ندارم و تا لحظه دستگیری، دیداری با چنین کسی نداشتهام و از طرف دیگر میگفتم که چهبسا فردی به نام خداپرست حتی مرا بشناسد ولی من هیچ شناخت متقابلی از او ندارم.
در همین ایام دستگیری یکی از دوستان به نام میرزایی که اسم مستعار آقای حاج مهدی بهادران بود، موجب شد اطلاعات مهمی در اختیار ساواک قرار گیرد و کار برای من مشکل شود.
آقای بهادران از اعضای هسته مرکزی هیأتهای مؤتلفه اسلامی بود که مجموعاً دوازده نفر عضو داشت و آقایان حاج مهدی عراقی و حاج صادق امانی هم جزو کادر مرکزی آن محسوب میشدند.
آقای بهادران که به دلیل تعقیب عوامل ساواک مخفیانه در شیراز زندگی میکرد، تحت پوشش کارهای ساختمانی به همکاری با گروهها پرداخته بود؛ چون پس از قتل حسنعلی منصور در سال 1344 که تمامی اعضای هیأتهای مؤتلفه دستگیر شدند فقط ایشان و آقای سیدعلی اندرزگو موفق به فرار شده بودند.
آقای بهادران نیز در یکی از سفرهای خود از شیراز به تهران که همزمان با بازجوییهای من در قزلقلعه یا اوین بود، شناسایی و دستگیر شد و بازجویان توانستند برخی اطلاعات مهم را از او کسب کنند. از جمله این اطلاعات، اعتراف به ارتباط با آقای خداپرست بود که نامه ایشان را به دوستشان یعنی آقای مباشری در آبادان رسانیده بود. شرح ماجرا نیز چنین بود که در هنگام سفر آقای خداپرست به عراق از طریق آبادان، نیاز به رابطی احساس میشد که هم مطمئن باشد و هم توان خارج ساختن قاچاقی آقای معماریان یا همان خداپرست را به آن سوی مرز داشته باشد. همین نیاز موجب نوشتن نامهای توسط آقای بهادران به آقای مباشری گردید تا ایشان به واسطه آشنایی با افراد بومی منطقه این کار را انجام دهد.
خوشبختانه آقای بهادران نام اصلی آقای خداپرست را نمیدانست و از بازگشت ایشان به ایران و همراه آوردن مقادیری سلاح و مهمات نیز بیاطلاع بود. بازجوی جدید نیز در ابتدا همان سئوالات قبلی را تکرار کرد و من هم طبق معمول به انکار موضوع پرداختم، که ناگهان سیل مشت و لگد باریدن گرفت و شکنجهها آغاز شد. در همان حال، بازجو، اطلاعاتی را رو کرد که با شنیدن آن دریافتم آقای بهادران دستگیر شده و کار دشوار شده است. در آن لحظهها به تنها چیزی که نمیاندیشیدم حفظ هویت خداپرست بود که نباید به هیچ قیمتی فاش میگردید؛ از طرف دیگر لازم بود مسایلی را که تا چند روز پیش کاملاً تکذیب میکردم تا حدودی به گردن بگیرم، البته بیآنکه خطایی در اینباره مرتکب شوم.
بالاخره در اعترافاتی که سعی داشتم حقیقی و جدی به نظر آیند، گفتم: «همچنان که قبلاً گفتهام من کسی با این مشخصات را نمیشناسم و چون به عنوان یک فرد سیاسی و فعال شناخته میشوم، گاهی اوقات اشخاصی در مساجد به من مراجعه میکنند و این فردی که خداپرست نام دارد نیز جزو همان افراد است. او در مسجد جمعه پیش من آمد و با اصرار تقاضای رفتن به فلسطین و کمک به مردم آن دیار را کرد که من خیرخواهانه به وی گفتم نیازی به انجام این کار نیست اما این شخص شدیداً برای انجام این سفر پافشاری میکرد. من هم که راهی برای کمک به او نداشتم از آقای مهدی بهادران تقاضا کردم که نامهای به ایشان بدهد و چنانچه میسر است این فرد را به عراق بفرستد و از هیچ موضوع دیگری اطلاع ندارم و نمیدانم که عاقبت کار به کجا انجامیده است؛ فقط به یاد دارم، که نام این شخص خداپرست بود».
از طرف دیگر برای آنکه سخنانم بیشتر قابل باور شود اضافه کردم: «علیرغم این که شناختی از آن فرد ندارم، ولی اگر در کوچه و بازار بروم، میتوانم قیافهاش را شناسایی کنم.» به لطف خدا چون در آن زمان جو کاملاً مناسبی در بین جوانان برای اعزام به فلسطین پدید آمده بود، عادی جلوه دادن چنین وضعی در اعترافات، بیش از سایر مطالب قابلیت باور داشت و موجب میشد اعتماد بازجویان به این اعترافات بیشتر شود؛ هرچند که نگرانی من افزایش یافته بود. به همین سبب، برای غلبه بر اضطراب و نگرانی خود به قرائت دعایی از مفاتیحالجنان پرداختم که در آن نوشته شده بود، هر کس یکصد مرتبه این دعا را بخواند و خواستهاش مستجاب نگردد، راوی را لعنت کند و من هم که این دعای سریعالاجابه را حفظ بودم، شروع به خواندن آن نمودم. لطف خداوند شامل حال من شد و دقیقاً در زمانی که فشار و شکنجه از هر طرف ادامه داشت؛ بالاخره اوضاع رو به آرامش رفت، شکنجهها متوقف شد و چند روز بعد هم مرا راهی قزلقلعه کردند.
فاش شدن ارتباط من و خداپرست میتوانست با یک دستگیری یا اعتراف از سوی افراد مطلع لو برود و این امر نگرانی فزایندهای را در من ایجاد میکرد. حدود شش ماه در زندان انفرادی نگهداری شدم ولی شکنجهای در کار نبود و فقط میگفتند که تا پایان عمر در این سلول باقی میمانی مگر این که بگویی خداپرست کجاست؟
ساواک با تمام توان برای دستگیری خداپرست بسیج شده بود و در چندین نوبت هم از من خواستند که عکسهایی را تماشا کرده و در صورت شناخت چهره خداپرست او را نشان دهم که اتفاقاً یک مرتبه نیز عکس خداپرست در میان عکسها بود و گفتند: «آیا این شخص را میشناسی؟»
گفتم: «خیر! در میان اینها نیست.»
عکس معماریان را پاسگاه مرزی خسروی برای ساواک فرستاده بود. آخر او قبلاً به همراه یکی از دوستانش به نام مهدی مؤمن نسبت اقدام به مسافرت به عراق میکند که پاسگاه مرزی هر دو نفر را دستگیر کرده و عکس آنها را به ساواک میفرستد. آنها چندی بعد آزاد شده بودند و ماجرا خاتمه یافته بود.
منبع: خاطرات رجبعلی طاهری، تهران، حوزه هنری، دفتر ادبیات انقلاب اسلامی، 1375، ص 68 - 74.
تعداد بازدید: 1251