خاطرات

مشکلات انتشار نشریه بعثت


06 بهمن 1399


منبع:ایسنا

اولین شماره‌ نشریه‌ بعثت به مناسبت 27 رجب در سال 1342 منتشر شد. وقتی که ما انتشار نشریه‌ بعثت را شروع کردیم، امام هنوز از زندان بیرون نیامده و در حصر رژیم بودند. شماره‌ اول نشریه راجع به بعثت پیامبر(ص) و جریان انقلاب و مبارزه بود. مقداری از مطالب هم درخصوص حضرت امام و استیضاح دولت و کارهای غیرقانونی رژیم به اضافه‌ اخبار روزمره بود.

مسائل نشریه بین ما پنج نفر (هاشمی رفسنجانی، حجتی، خسروشاهی، دعایی و بنده) به مشورت گذاشته می‌شد. جلسه‌ شور منزل آقای رفسنجانی بود که قرار بود رفت ‌و آمدی نشود. آقای هاشمی تقریباً نقش رهبری و تنظیم مطالب را داشت، نقش آقایان حجتی و خسروشاهی هم این بود که مقاله می‌دادند. مقالات هم قبل از چاپ در جلسه‌ مشورتی منزل آقای هاشمی خوانده می‌شد، پس از نقد و بررسی در آنجا تصویب و جهت چاپ تحویل آقای دعایی می‌شد که ایشان آن را برای چاپ به منزل ما می‌آورد.

کل نشریه‌ بعثت چهارده شماره است که چاپش کمتر از دو سال ـ سال‌های 42 تا 44 ـ طول کشید. شمارگان نشریه‌ بعثت هم ظاهراً دو هزار نسخه بود. به خاطر پیشگیری از واکنش رژیم، زمان انتتشار این نشریه همیشه بی‌حساب و کتاب بود و رفتن آقای دعایی به عراق ـ به خاطر لو رفتنش ـ هم مزید بر علت شد.

بیشتر کارهای ما شب‌ها انجام می‌شد. زمان تکثیر بعثت همیشه گوش ‌به ‌زنگ بودیم که مبادا برای ما مهمان برسد و متوجه بشوند که دستگاه تکثیر نشریه در اتاق بالای منزل ماست. علاوه بر این، مشکلات دیگری هم داشتیم. مثلاً بچه‌های ما بزرگ شده بودند و شیطنت‌های کودکی خود را داشتند.

چاپ نشریه بعثت سخت‌تر از چاپ اعلامیه بود. اعلامیه یک صفحه است، خیلی راحت و زود تمام می‌شود، ولی نشریه گاهی هجده صفحه می‌شد و این صفحات باید حتماً هماهنگ باشند تا کم و زیاد نشوند. سپس هر کدام دسته‌بندی می‌شدند؛ اما ضایعات هم داشت. استنسل را که نمی‌شد مچاله بکنی و دور بیندازی. بلکه باید نگه بداری تا بتوانی کم و زیادها را جبران کنی. مثلاً در یک شماره یک صفحه کم می‌آمد باید دوباره استنسل می‌زدیم که این کار با توجه به سروصدای دستگاه و مشکل مهمان و پذیرایی، کار سخت و خطرناکی بود. هجده صفحه جداجدا چاپ کردن، آن هم در تیراژ هزار یا دو هزار نسخه، خودش یک چاپخانه می‌خواهد. باز باید دقت می‌کردیم که نحوه‌ قرار گرفتن صفحات به ترتیب باشد. بعد اینها را دسته‌بندی و منگنه می‌زدیم. وقتی تکمیل می‌شد باید سهمیه‌بندی و بسته‌بندی می‌کردیم.

مشکل دیگر ما ضایعات بود؛ گاهی این ضایعات حاوی آیات قرآن و کلماتی بود که نمی‌شد آنها را سوزانده و از بین ببریم. یک مرتبه ضایعاتی که قرآن را نداشت در حوض‌های خیلی بزرگی که قدیم سر توالت‌های مدرسه‌ فیضیه و پر از لجن بود ریختیم و به یک سنگ بستیم که پایین رفت. بعد دیدیم زمانی که آب حوض را خالی می‌کنند این ضایعات معلوم می‌شود و ممکن است قضیه لو برود. رودخانه‌ قم هم آب نداشت و جرأت نمی‌کردیم، به رودخانه بیندازیم. بعد از این به فکر افتادیم که جای دیگر ببریم؛‌ اما گاهی هم درون آب‌انبارها می‌ریختیم.

قضیه بعثت همیشه باعث نگرانی رفقا بود که گرفتار نشوند. بعد از دستگیری آقای هاشمی یکی دو شماره با آقای حجتی منتشر کردیم. تا اینکه دو نفر دیگرمان را هم دستگیر کردند؛ اما اتهام هیچ ‌کدام از این آقایان انتشار نشریه‌ بعثت نبود، چون ساواک خبر نداشت. در حقیقت کارمان را خوب انجام داده بودیم و به ساواک رودست زدیم.

یک مقدار در رابطه با اینکه در نشریه چه بنویسیم، چه ننویسیم، بین اعضاء اختلاف شد که مربوط به من نیست، چون اصل این حرف‌ها در منزل آقای هاشمی بود که به‌هم خورد.

آقای هاشمی رفسنجانی پس از دستگیری در سلول انفرادی قرار داشت؛ خیلی اذیتش کردند چون پرونده‌اش مربوط به قضیه‌ ترور منصور بود. به همین خاطر می‌ترسیدند که ترور دیگری در کار باشد. آقای خسروشاهی می‌گوید یکی از کسانی که برای آقای هاشمی در زندان عمومی ـ زندان قزل‌قلعه ـ غذا می‌برد تُرک بود، یک روز وقت هواخوری ما در حیاط، پشت پنجره‌ سلولی که آقای هاشمی زندانی بود بنا کردیم با خواندن شعر عربی، از او سؤال کردیم آیا در اعترافات خود راجع به نشریه‌ بعثت چیزی گفته‌ای یا نه؟

هاشمی رفسنجانی به عنوان قرآن خواندن گفت: نه اینها خیلی خنگ‌تر از این هستند که بفهمند، من هم چیزی نگفتم. هیچ نمی‌دانند، شما هم حتماً چیزی نگویید. اگر چیزی بگویید زجرها بیشتر خواهد شد و اگر هم زیر شکنجه و زجر نتوانستید تاب بیاورید، مسئولیت همه چیز را خودتان بر عهده بگیرید.

معمولاً وقتی فامیل می‌آمدند ما با هر ترفند ممکن در یک اتاق سرگرمشان می‌کردیم تا از کار ما سر درنیاورند. یک‌بار آخر شب بود و یکی از فامیل‌ها به منزل ما آمد. چراغ طبقه‌ بالا یعنی اتاق تکثیر روشن بود. پاسبان‌های گشت خیال می‌کردند ما در خانه مریض داریم. من رفتم در را باز کردم و آن مهمان بلافاصله داخل آمد، پاسبان گشت را هم در آن نزدیکی دیدم و چنان ترسیدم که هیچ کجا این‌طور نترسیده بودم. آن زمان ما دو بچه‌ کوچک داشتیم و اگر مأموران از این قضیه باخبر می‌شدند من و همسرم را دستگیر می‌کردند و می‌بردند. تصور کنید در آن سال خفقان‌آلود چه می‌شد؟

جدای از مشکل امنیتی ما در تنگنای بودجه بودیم. این مشکل گاهی برای ما گران تمام می‌شد. دعایی جنس‌ها را از تهران می‌خرید، بسته‌های پانصدتایی کاغذ مرغوب گران بود. از طرف دیگر فروشنده‌ها مشکوک می‌شوند که این همه کاغذ پلی‌کپی را تو می‌خواهی چه‌کار بکنی؟

آقای دعایی که مسئول بودجه و خرید و آوردن اجناس این نشریه بود برای اینکه یک مقدار صرفه‌جویی شود گاهی کاغذهایی که شیری رنگ بود را می‌خرید و به اندازه‌ لازم می‌برید. یک روز دعایی آمد و گفت به آن فروشنده‌ای که در تهران از او جنس می‌خریدم (ظاهراً فروشنده خیلی مذهبی نبوده) گفتم شما به ما کمک کنید، ما داریم برای انقلاب کار می‌کنیم. فروشنده گفته ما برای مذهبی‌ها کار نمی‌کنیم. دعایی گفته اینها همه‌اش مذهبی نیست، سیاسی هم هست. بعد چند تا مرکب و چند تا جنس مجانی از او گرفت و آورد.

واقعاً کار متهورانه‌ای کرده بود و برای من که بسیار محتاط و زیرکانه عمل می‌کردم قابل تحمل نبود. وقتی دعایی این موضوع را به من گفت، من هم سخت با او درگیر شدم. من خیلی به او ارادت داشتم و کارهای خیلی مهمی را کرده بود، ولی از این کارهای خلاف برنامه هم داشت. به هر حال ما این‌طور کمک‌ها را به مصلحت نمی‌دانستیم. به او گفتم درست است که شما دو تا مرکب گرفتی، ولی حساب این را بکن اگر این آقا که هیچ عقیده‌ای به ما ندارد، ‌ما را لو بدهد آن‌وقت چقدر برای ما گران تمام می‌شود؟

 

منبع: شریفی گرگانی، رضا، خانه‌ی امن (خاطرات حجت‌الاسلام شریفی گرگانی)، تدوین غلامرضا خارکوهی، تهران، مؤسسه فرهنگی هنری و انتشارات مرکز اسناد انقلاب اسلامی، 1398، ص 124 - 129.



 
تعداد بازدید: 1094



آرشیو خاطرات

نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
تصویر امنیتی:

جدیدترین مطالب

پربازدیدها

© تمامی حقوق برای پایگاه اطلاع رسانی 15 خرداد 1342 محفوظ است.