06 ارديبهشت 1400
حدوداً یک ماه از تبعید امام به ترکیه گذشته بود که در شمیران آیتالله سیدجعفر دربندی به رحمت خدا رفت و چون شخصیت روحانی متعلق به همهی شمیران بود. مجالس ترحیم متعددی برای ایشان در همهی محلات شمیران برپا شده بود. آقا سیدجعفر فرزند مرحوم آیتالله آقا سید ابوتراب دربندی از علمای مهم و مورد احترام اهالی شمیران بود. اولین یا دومین فاتحهای که برای ایشان گرفته بودند در محلهی امامزاده قاسم و از سوی آیتالله رسولی بود. آقای رسولی به من [حجتالاسلام مهدی امام جمارانی] عنایتی داشت و قبلاً در ماه مبارک رمضان هم به دعوت ایشان در امامزاده قاسم منبر میرفتم. لذا از من خواست تا در مجلس روز سوم وفات آقا سیدجعفر دربندی به منبر بروم. در آن روزگار در هیجان وقایع تبعید امام بودیم. به هر حال در روز ختم به امامزاده قاسم رفتم و در حالی که تمام مجلس و محوطه بیرون مملو از جمعیت بود، به منبر رفتم. همهی علما و روحانیون شمیران از جمله مرحوم پدرم هم در این مجلس حضور داشتند. تا آنجا که یادم هست در این منبر در باب عظمت و شخصیت روحانیت ایران و اسلام مفصلاً صحبت، و از شخصیت مرحوم آقا سیدجعفر دربندی و علمای شمیران تجلیل کردم و از آنها به عنوان مشعل فروزان هدایت جامعه نام بردم. به خصوص در مورد جایگاه ویژهی آیتالله خمینی در میان جامعه و روحانیت سخن گفتم. آن روز قیامتی بود از هیجان مردم و این را میشد از چهرهی مضطرب آنها فهمید. لذا من از این فضا و هیجان حضور استفاده کردم و در پایان صحبت به جای دعاهای متعارف دو بیت شعر حافظ خواندم و از مردم خواستم که با دعای من آمین بگویند. ابتدا این بیت را خواندم و مردم چنان فریاد آمین سر دادند که شیشههای ساختمان مسجد لرزید.
«یا رب آن نوگل خندان که سپردی به منش
میسپارم به تو از چشم حسود چمنش»
سپس بیت دیگری خواندم و مجدداً آمین بلندی گفتند:
«آن سفر کرده که صد قافله دل همره اوست
هر کجا هست خدایا به سلامت دارش»
همهی مردم از اینکه به رغم فضای خفقان و امنیتی آن روزها اینچنین با صراحت در مورد امام صحبت کردم به وجد آمده و وقتی که منبر من و مجلس فاتحه تمام شد، مردم به ویژه دوستانی از اهالی لویزان دور مرا گرفتند تا از مجلس بیرون ببرند. آمدیم تا میدان امامزاده قاسم و در آنجا ماشینی آوردند و مرا سوار کردند و راه افتادیم. در همین حین و کمی که از آنجا فاصله گرفتیم متوجه صدای آژیر و اخطار ماشین پلیس شدیم و به ناچار ایستادیم تا ببینیم چه پیش میآید. در این لحظه چند نفر از افسران پلیس به سمت ماشین ما آمدند و یکی از آنها سر خود را به پنجره ماشین نزدیک کرد تا داخل ماشین را ببیند و همین که چشمش به من افتاد و مرا دید دست خود را به علامت سلام نظامی بالا برد و گفت بفرمایید. فهمیدیم که احتمالاً فقط قصد شناسایی مرا داشتند و نمیخواستند که دستگیرم کنند، لذا به راه افتادیم. در مسیر به دوستان گفتم شاید آن سرهنگ خودش هم دل خوشی از رژیم نداشت لذا اجازه داد که ما برویم. به هر حال من از همراهان خواستم که به جماران برگردیم ولی آنها گفتند با این منبر شما قطعاً به سراغتان خواهند آمد و لازم است چند روزی به خانه نروید و با اصرار آنها به لویزان رفتیم. سه روز مهمان آنها در لویزان بودم و بعد از آن به جماران برگشتم.
منبع: سیدمهدی امامجمارانی، تدوین: دکتر صادق عبادی، تهران، عروج، 1399، ص 305 و 306.
تعداد بازدید: 2212