15 شهريور 1400
بنده [آیتالله مسعودی خمینی] در محرم سال 42، به آشتیان رفتم و در روستایی به نام فیضآباد، به ظاهر مشغول کار تبلیغ و در باطن سرگرم کار مبارزه شدم.
وقتی به این روستا رفتم. دو تن از افراد «سپاه دانش» که اهل تبریز بودند، در آنجا اقامت داشتند. من آنها را جوانان خوب و متعهدی یافتم و سعی کردم جلب و جذبشان کنم. خوشبختانه توفیق حاصل شد و بعد از ارتباط دوستان، آنان را وارد کار نهضت کردم و به امام خمینی علاقهمند نمودم. چند روز مانده به عاشورا از آشتیان با من تماس گرفتند که اوضاع شهر درهم و بر هم است و از من خواستند که خودم را به شهر برسانم. من هم بعد از عاشورا روستا را ترک کردم؛ ولی قبل از آن با دو جوان مزبور صحبتهایی کردم و قرار شد رابطه ما حفظ شود و حتی پیامهای امام خمینی را بنده به دست آنان برسانم و آنان مبنای عمل خود قرار دهند. آنها هم علیرغم اینکه سپاهی دانش بودند، مقلد امام شده بودند و دوست داشتند راه او را ادامه دهند.
در مدتی که بنده به روستای فیضآباد رفت و آمد میکردم، با کمک اهالی، اقدام به ساختن حمامی عمومی نمودیم. وقتی کار ساخت و ساز به پایان رسید، من با دو جوان سپاهی دانش که یکی از آنها جلیل نام داشت، صحبت کردم و پیشنهاد دادم که سنگی برای سر در حمام بتراشیم و روی آن بنویسیم که در زمان مرجعیت آیتالله العظمی امام خمینی ساخته شد. آنان از این پیشنهاد ترسیدند و گفتند امکانش وجود ندارد. من گفتم: میتوانیم روی سنگ را به طور موقت، با کاهگل بپوشانیم و در وقت مقتضی آن را آشکار کنیم.
این کار را انجام دادیم. بعد از مدتی هم کاهگل ریخت و مضامین سنگ آشکار شد. بعضی از رفقای نزدیک ما که به روستا میآمدند، از باب مزاح و شیطنت، نزد جوانان سپاهی دانش میرفتند و میگفتند: «این چه جملهای است که روی این سنگ نوشته شده است؟! و چرا شما به بالا خبر نمیدهید؟»
سپاه دانشیها هم که علاوه بر کار تدریس، به ظاهر مأمور اطلاعاتی هم بودند و موظف بودند اخبار روستا را به بالا گزارش کنند، میگفتند: «نه آقا! چیزی نیست!» نکته دیگر اینکه آقای میرزا ابوالقاسم دانش که مقیم آشتیان بود، با آنکه مخالف امام خمینی و نهضت ایشان نبود، اما معالوصف، خیلی اهل مبارزه نبود، لذا به من میگفت: «شما کار تبلیغیات را انجام بده و زیاد وارد کار سیاسی نشو!» بنده به ایشان میگفتم: «من مقلد آقای خمینی هستم و موظفم از نهضت ایشان طرفداری کنم.» آقای دانش که سن بالایی هم از او گذشته بود، چندان با صحبتهای من موافق نبود.
خوشبختانه جوانان سپاهی دانش، آنقدر مجذوب ما شده بودند که دیگر به طور خودجوش از امام دم میزدند و رژیم را مورد انتقاد قرار میدادند. لذا در مجالس مختلف، مشغول فعالیت علیه شاه بودند. میدانید که به جوان اگر محبت شود، مطیع انسان میشود. بنده آنقدر به این دو تن ابراز علاقه میکردم که تقریباً همه افکار خود را در اختیار من گذاشته بودند.
در روستای فیضآباد، برای بچههای مدرسهای و نیز در محافل خصوصی، «روضه فیضیه» را میخواندم. در سخنرانیهای عمومی هم ابداً چیزی را نگفته نمیگذاشتم. خیلی به ندرت هم به دام ساواکیها افتادم.
منبع: امامی، جواد، خاطرات آیتالله مسعودی خمینی، تهران، مرکز اسناد انقلاب اسلامی، 1381، ص 260 - 261.
تعداد بازدید: 1619