01 آذر 1400
[سال 1347] یک روز ساواکیها به منزل ما ریختند. خانواده بنده سر حوض مشغول شستن لباس بود. وقتی مأموران سر زده وارد شدند، ایشان دوید و از فرط عجله برای اینکه به درون اتاق برود. پایش لغزید و زمین خورد و دستش شکست. مأموران داخل شدند و مرا دستگیر کردند و تمام وسایل منزل ما را زیرورو کردند و موفق به یافتن نسخههایی از جریده مزبور شدند. برایشان این سؤال پیش آمد که من کجا آنها را تکثیر میکنم. من هم خبری از این موضوع نداشتم.
بنده را بعد از دستگیری به شهربانی بردند. در آنجا فردی به نام «مکیآبادی» مسئولیت امنیت بود. ما را نزد رئیس شهربانی بردند. مأموری که سرزده وارد منزل شده و مرا دستگیر کرده بود. وارد اتاق شد. جوان زیبایی بود. من همانجا صدایم را به اعتراض بلند کردم که همین بچه مزلف به منزل ما وارد شد و با من و خانواده برخورد بدی کرد. رئیس به جوان مزبور گفت: «این آقا شیخ عصبانی است تو فعلاً برو بیرون!»
بعد شروع کرد به نوشتن چیزهایی که میدانستم در مورد پرونده من است. من مخفیانه نگاه کردم تا ببینم چه مینویسد و خوشبختانه این جمله را دیدم که نوشت: «سید قریشی خبر داد که این شیخ در خانهاش کارهایی علیه شاهنشاه انجام میداده و نوار و اعلامیه جمع و تکثیر میکرده است.»
بعد از اینکه پرونده مرا تکمیل، و لاک و مهر کرد. به آقای مکیآبادی داد و بعد از آن با چند مأمور مرا به کرمان فرستاد. در آن ایام، رئیس ساواک کرمان فردی به نام «آرشام» بود که از مهرههای بالای دستگاه شاه محسوب میشد و مردم منطقه هم به لحاظ اینکه مرد قلدری بود، بسیار از او میترسیدند.
قبل از حرکت به کرمان گفتم که سوار ماشینهای شما نمیشوم و باید ماشین به انتخاب خودم باشد. در نهایت با ماشین بنز آقای تفضلی که یکی از مسجدیها و مرید انقلابیون بود، به کرمان رفتم.
بعد از ورود به کرمان، بنده را به اتاقی بردند. هر چند دقیقه یک بار مأموری میآمد و چند فحش و بدوبیراه به ما میگفت و میرفت. من هم چیزی نمیگفتم. تا اینکه یک نفر آمد و شروع کرد به امام اهانت کردن. من نتوانستم خودم را نگه دارم و جواب او را دادم. وقتی این حالت را در من دید، از اتاق خارج شد.
بعد از آن مرا نزد «آرشام» بردند. رئیس ساواک کرمان روی میزی نشسته بود و من هم روبهرویش بودم. گفت: «پس به سیرجان میروی و علیه دستگاه شورش میکنی؟ پروندهات خیلی سنگین است و باید حساب تو را رسید.» گفتم: «آقای آرشام! این پرونده ساختگی است.» گفت: «روی چه حساب؟» گفتم: «این سید قریشی که اسمش در این پرونده آمده، کسی است که از من پول میخواست و من چون مستحقش نبود، به او ندادم. به همین جهت رفته و از من گزارش بیجا داده است.» نگاهی به پرونده انداخت و به این نتیجه رسید که من راست میگویم. پرونده را پرت کرد و به دهان مأموری که پرونده را آورده بود. زد و گفت: «این چه پروندهای است برای من درست کردهای؟» من قیافه حق به جانبی گرفته بودم. آرشام گفت: «حرف حساب تو چیست؟» گفتم: «من تنها میگویم آقای خمینی مرجع تقلید است و جز این هم چیزی نگفتهام.» بعد اشاره کردم که مأموران شما گاه از کاه کوه میسازند و شنونده باید عاقل باشد و به هر حرفی ترتیب اثر ندهد.» گفت: «شما آخوندها مثل گربه مرتضی علی هستید که به هر شکل او را بالا میاندازند، چهار دست و پا فرود میآید. شاهنشاه آریامهر به دو تن از آقایان پیام تسلیت دادند؛ آن وقت شما فرد سومی را به عنوان مرجع مطرح میکنید!» بعد گفت: «خیلی خوب! دیگر برو!»
من از اتاق رئیس ساواک کرمان خارج شدم. در این حالت رئیس شهربانی را دیدم که به برخی مقدسات توهین میکرد. من هم شروع کردم از شاه تا مقامات پایین را مورد طعن و لعن قرار دادم. دوباره مرا دستگیر کردند و به زندان فرستادند و سه روز نگه داشتند. بعد از آن، چند نفر از مردم سیرجان که مرا میشناختند. برای آزادیام واسطه شدند و از من خواستند که تعهد بدهم. من از این کار خودداری کردم و گفتم: «درست است که مرا ممنوعالمنبر کردهاند، ولی نمیتوانم لال بمانم.» گفتند: «پس باید از اینجا بروی.» گفتم: «من در سیرجان کار دارم و باید بمانم.»
به هر حال مرا به قم تبعید کردند؛ ولی حکم تبعید شدنم چهار سال بعد به دستم رسید. روی این جهت در این مدت در سیرجان و کرمان اقامت کردم و به فعالیت ادامه دادم. شبهای دوشنبه جوانان شهر را جمع میکردیم و به آنها درس میدادیم.
منبع: امامی، جواد، خاطرات آیتالله مسعودی خمینی، تهران، مرکز اسناد انقلاب اسلامی، 1381، ص 332 - 333.
تعداد بازدید: 1089