28 شهريور 1401
روز 15 خرداد [سال 1342] به همراه دو نفر از دوستان داشتیم میرفتیم دانشسرا. آن روز امتحان داشتیم. وقتی رسیدیم، دیدیم دور تا دور دانشسرای عالی را محاصره کردهاند. نزدیک که شدیم، دیدیم پلیس و مأموران حکومت نظامی، تفنگ به دست، آنجا را محاصره کردهاند. میخواستیم برویم داخل که مأموران گفتند: «یکی، یکی برید!» و ما را یکییکی داخل فرستادند. وقتی داخل رفتیم، تازه متوجه شدیم که بیرون آمدن ممنوع است. اگر میدانستم رفتنم به دانشسرا، مساوی با گیر افتادن بود، حتی اگر از امتحان هم محروم میشدم، به آنجا نمیرفتم. امتحان صبحمان را که دادیم، خواستیم برویم بیرون که نگذاشتند و گفتند: «ناهار را باید داخل دانشسرا بخورید!»
سپس، با وجود اینکه آن روز امتحان دیگری نداشتیم، بعدازظهر هم برایمان امتحان گذاشتند. در آنجا شنیدیم که در شهر سر و صدا شده. دانشسرای عالی، هفت طبقه بود. رفتیم پشتبام که ببینیم چه اتفاقی افتاده، که دیدیم دود غلیظی، مرکز شهر را گرفته است. گفته میشد بازاریها، آنجا تظاهرات کرده، بایگانی دادگستری و شهربانی را آتش زدهاند. تظاهراتکنندگان برای تصرف اداره رادیو آمده بودند. مرکز همین تظاهرات، میدان ارگ بود که در آنجا، مردم را به رگبار بسته بودند. ناآرامیها همینطور تا عصر ادامه داشت و ما هم هر چه تلاش کردیم که بتوانیم به یک طریقی از دانشسرا بیرون بیاییم، نتوانستیم.
ساواک، سرتیپ بازنشستهای را به عنوان سرمستخدم دانشسرا گذاشته بود. آن روز اختیار فقط دست او بود؛ رئیس دانشسرای عالی و اساتید و...، هیچ کدام اختیاری از خود نداشتند و همه میبایست با اجازه او داخل یا خارج میشدند.
آن زمان، برادرم کرامت آمده بود پیش من و صبح همان روز به من گفته که میخواهد برود سینما. بنابراین از وقتی که از خانه بیرون رفته بود، دیگر از او خبر نداشتم؛ اگرچه روز قبلش با هم در تظاهرات بودیم، گفتم شاید امروز هم رفته تظاهرات. برای همین خیلی نگران بودم. البته هنوز عمق فاجعه را نمیدانستم و از همه چیز بیخبر بودم. به هر حال، رفتم پیش همین سرتیپ و گفتم: «برادری دارم که رفته شهر، سینما؛ میخوام از وضعش باخبر بشم.»
گفت: «نه؛ غیرممکنه!»
هر چقدر اصرار و التماس کردم تا به این بهانه بیرون بیایم و بروم داخل شهر که ببینم چه اتفاقی افتاده، اجازه نداد. بعد از امتحان، دوباره همراه با نصیری لاری آمدیم پیش همان سرتیپ و اصرار پشت اصرار. سر آخر، گفت: «خودت تنها میتونی بری.»
تنها بیرون آمدم. نصیری لاری در آن زمان همکلاسی من بود. از شدت رفاقت بین من و او، بچهها به ما میگفتند «کبوتر جفت». ایشان هم، هر چقدر اصرار کرد که با من بیاید، اجازه ندادند.
از دانشسرا بیرون آمدم و با زحمت فراوان یک تاکسی گرفتم؛ چرا که عبور و مرور طبق روال همیشگی نبود و هیچ ماشینی به سمت میدان «فوزیه» (میدان امام حسین فعلی) نمیرفت. از کوچه، پسکوچهها به میدان رسیدم. توی خیابان شاهرضا (انقلاب فعلی) که به همین میدان منتهی میشد، صحنهای دیدم که واقعاً برایم عجیب بود. جیپی به چشمم خورد که نصف آن را تانک زیر گرفته، له کرده بود؛ بطوری که رانندهاش به آسفالت خیابان، پرس شده بود. نصف دیگر جیپ هم با تکیه به آن نصفه دیگر، سر پا ایستاده بود. در آنجا از یکی پرسیدم: «چه اتفاق افتاده؟»
یادم هست، آن روز به محض اینکه، دو نفر کنار هم میایستادند و با هم صحبت میکردند، مأمورین آنها را پراکنده میکردند. دستش را گرفتم و گفتم: «همینطوری که راه میریم، بگو چه اتفاقی افتاده؟»
گفت: «جیپ داشت میرفت که به اون اخطار دادن کنار بگیره. راننده جیپ هم این کار رو نکرد. تانک هم معطل نکرد و در چشم بههم زدنی، اون رو زیر گرفت. بعد، از بالای بالکن کنار پیادهرو، یک نفر با لباس روستایی یا عشایری که معلوم نبود چه کسی و چه کاره بوده، پرید روی راننده تانک و با حلقه کردن بازویش به دور گردن راننده تانک، اون رو خفه کرد. خودش نیز همان لحظه شهید شد و حالا آنجا افتاده است.»
هر چه به جلو میرفتم، میدیدم که جنازه یا مجروح را داخل کمپرسی میریزند و میبرند. هر چقدر هم اینها داد میزدند که «ما زنده هستیم، مجروح هستیم و ما را به بیمارستان برسانید»، اعتنایی نمیکردند. بعدها گفته شد که آنها را در گودال بزرگی که پشت قبرستان «ابنبابویه»، واقع در شهر ری حفر کرده بودند، انداخته، سپس با لودر روی آنها خاک ریختند.
همینطور که جلوتر میرفتم، یک مرتبه اعلا کردند که از ساعت شش به بعد، حکومت نظامی است. این در حالی بود که چیزی حدود یک تا یک ساعت و نیم به غروب آفتاب مانده بود. یک دفعه یادم آمد که همان روز با برادرم قرار گذاشته بودم که سر خیابان بایستد تا وقتی با تاکسی آمدم، با هم برویم راهآهن.
در آن نزدیکیها، به منزل یکی از دوستانم که از اهالی رودسر بود، رفتم تا شاید بتواننم سراغی از برادرم بگیرم. آنجا که رسیدم، دیدم برادرم آنجاست. گفتم: «تو معلومه کجایی؟! من توی این شلوغیها دارم دنبال تو میگردم.»
گفت: «سینما بودم که این غائلهها شروع شد. برای همین از سینما مستقیم اومدم اینجا و تا الان هم بیرون نرفتم.»
به هر حال تا قبل از شروع حکومت نظامی، با سرعت خودمان را به منزل رساندیم. آن شب به خاطر اوضاعی که دیده بودم، تب شدیدی گرفتم. در این حال و احوال، این شعر را گفتم:
امشب ای تب، ای بلا، ای درد، جانم بسوزان!
آتشم زن؛ بندِ بند استخوانم را بسوزان!
روح من در آتش غم سوخت امشب؛ لطف فرما!
این تن مجروحِ زار و ناتوانم را بسوزان!
خواهم از من در جهان، نام و نشان باقی نماند
جمله آثار من و نام و نشانم را بسوزان!
تا کسی زین سرگذشت غمفزا آگه نگردد؛
دفترم در آتش افکن؛ داستانم را بسوزان!
بعد بلند شدم و بیاختیار تمام نوشتههایم از جمله دفتر شعرم را در آتش سوزاندم. روز بعد با کرامت بلیط قطار گرفتیم و به آبادان، پیش یکی دیگر از برادرهایمان رفتیم. توی مسیر که میرفتیم ـ از میدان «شهناز» تا راهآهن ـ تماماً از روی خردهشیشه، تکه لباسهای شهدا، خون و تکه گوشتهای ریخته شده در کف خیابان عبور کردیم.
منبع: آقای مهربان: خاطرات غلامعلی مهربان جهرمی، تدوین وحید کارگر جهرمی، شیراز، آسمان هشتم، 1392، ص 53 ـ 57.
تعداد بازدید: 738