خاطرات

انگار بخواهند دژی را فتح کنند!


01 اسفند 1401


خوب یادم هست هنگامی که خبر دستگیری از رادیو اعلام شد، در منزل آقای حاج عالم رضوان‌الله علیه بودم. علما آنجا جمع شده بودند و بنده [حجت‌الاسلام والمسلمین سیدهاشم دستغیب] هم شرکت کردم تا ببین چه باید کرد، بعد به اتفاق مرحوم پدرم آمدیم مسجد جامع. شب سیزدهم محرم (15 خرداد) بود و مرحوم آیت‌الله دستغیب اعلام اعتصاب عمومی کرد و بعد به اتفاق ایشان به مجلس عزاداری در مسجد گنج که کنار منزل مسکونی پدرم بود رفتیم. آقای آشیخ عبدالنبی انصاری که آن‌وقت از طلاب جوان و بسیار فعال و گرم بود، منبر رفت و اعلام کرد که مردم، آقایان مراجع را گرفتند، امام امت را گرفته‌اند، شما هر کاری می‌خواهید بکنید... بعد آقای سودبخش پشت بلندگو فریاد زد که ما منزل آیت‌الله دستغیب را رها نمی‌کنیم. امشب تا صبح می‌مانیم و اگر خواستند ایشان را بازداشت بکنند مقاومت می‌کنیم.

عده‌ای از رفقا از جمله رفقای آقای حاج شیخ حسنعلی نجابت رضوان‌الله علیه، چوب‌های بزرگ و ضخیمی آماده کرده بودند. این چوب‌ها را آنشب به منزل مرحوم آیت‌الله دستغیب منتقل کردند و به خیالشان می‌توانستند با آنها کاری کنند، البته تا حدی هم جنگیدند، ولی در برابر حمله رنجرها معلوم بود که با آن مسلسل‌های دستی و افراد ورزیده، این بندگان خدا نمی‌توانستند کاری از پیش ببرند. به هر حال آن شب مرحوم آقا در صحن خانه و بنده هم آن طرف‌تر استراحت می‌کردیم، مردم هم توی اتاق‌های بالا و هم‌چنین مسجد گنج و کوچه‌های اطراف منزل گرد آمده بودند. ایام عاشورا هم بود، مردم هم واقعاً علاقه‌مند به حضرت اباعبدالله و علاقه‌مند به سادات و علماء بودند، طوری بود که هم جهات دینی اجتماعی با جهت سیاسی اسلام دست بدست هم داده بود و مردم حتی گرسنگی را هم فراموش کرده بودند. خوب البته نان و خرمایی همین‌جور تهیه کرده بودند و به افراد می‌دادند. تقریباً ساعت سه بعد از نصف شب بود که یک مرتبه با صدای تکبیر مردم از خواب پریدم و دویدم، آمدم جلو ببینم چه خبر است، که گفتند رنجرها حمله کردند، در کوچه زد و خورد و درگیری هست، عده‌ای اصرار داشتند که مرحوم آقا را از خانه بیرون ببرند و واقعاً فکر بسیار جالبی بود، چون با این مقاومتی که جلوی در شده بود، ارتشی‌ها معطل شده بودند. بعضی‌ها گفتند مست بودند. اینها را عمداً جوری بار آورده بودند که آماده حمله و درندگی بودند. اگر پدرم را خارج نکرده بودند با همان لگد اول شاید ایشان را کشته بودند. بنده به سرعت آمدم گفتم چه باید بکنم؟ گفتند: «اول در را قفل بکنید تا معطل شوند. برگشتم و کلید را از مرحوم پدرم گرفتم و در را تا آخر که سه تا پنج می‌خورد، قفل کردم و برگشتم. موقعی که برگشتم ایشان داشتند لباس می‌پوشیدند. آقا را با اصرار به خانه همسایه که دو تا خانه آن طرف‌تر بود و از ارادتمندان ایشان بود بردند. (منزل آقای سبحانی) آنها هم واقعاً فداکاری کردند و با خطری که داشت، از خود، خودگذشتگی نشان دادند. به هر حال بنده وقتی برگشتم، دیدم آقا را می‌برند. بعد از لحظاتی دیدم رنجرها در را شکستند و با ستون دو نفری به حالت قدم‌رو وارد منزل شدند. مثل اینکه یک دژی را مثلاً می‌خواهند فتح بکنند، یک قطعه‌ای را گرفته‌اند. یک چنین حالتی داشتند. اینها معطل نکردند و گفتند دست‌ها بالا، دست‌ها بالا. ما دست‌هایمان را بالا بردیم. مع‌الوصف معطل نشدند و یک نفر از آنها لگدی به کمر من زد که تا الان هم آثارش هست. یعنی ابتلائاتی که بود و اثری که روی کلیه‌ها گذاشت و لگد دیگری هم به صورتم زد. به قدری بی‌رحم بود که با اینکه بنده هیچ مقاومتی نکردم، سه دندان جلویم جابه‌جا توی دهنم افتاد. خون زیادی از سر وصورتم روی لباس و بدنم ریخت. بدون اینکه بگذارد ما لباس بپوشیم، بنده و عمویم آقای حاج سیدمحمدمهدی دستغیب و برادرم سیداحمدعلی دستغیب را بردند. در کوچه منتظر مرحوم شهید آیت‌الله دستغیب بودند. مدتی مردم را معطل کردند، هی با بی‌سیم تماس می‌گرفتند. آن افسر شهربانی آمد، آهسته بیخ گوش من گفت که: «آقا کجاست؟» گفتم که: «من نمی‌دانم»، گفت:‌ «بگو،» گفتم: «نمی‌دانم خودتو معطل نکن،» نمی‌دانستم که آقا را کجا بردند»، ما را سوار جیپ ارتشی کردند، بنده و عمو و برادرم را به فرودگاه بردند، آنجا دیگر اذان صبح شده بود، بین‌الطلوعین بود، هر چه اصرار کردیم که اجازه بدهید نماز بخوانیم، اجازه ندادند، ناچار با همان وضع موجود، بالاخره نمازی را خوانیدم و برای هر نفر دو تا مأمور معین کردند. بعد من را به اتفاق دیگر آقایان سوار هواپیمای نظامی کردند که ببرند تهران،‌ ولی عمو و برادرم را همان‌جا نگه داشتند، ‌که من از وضع آنها بی‌اطلاع بودم. بعداً فهمیدم که آنها را به زندان شهربانی (شیراز) منتقل کردند. هواپیما در فرودگاه قلعه‌مرغی فرود آمد. وقتی که وارد فضای تهران شدیم، زمانی که گنبد حضرت عبدالعظیم پیدا شد، یکی از همین رنجرها، (سربازهای گاردی) گفت: «محمدی‌هاش صلوات بفرستند» آن وقت صدای صلوات از این مأمورین بلند شد. همان‌وقت از خاطرم گذشت که این افراد را چطور با تبلیغات پوچ و ظاهری بار آورده‌اند. ما را به زندان عشرت‌آباد بردند. یکی دو روز در زندان انفرادی بودیم. روز سوم بود که من صدای سرفه آشنایی شنیدم، فهمیدم پدرم را هم آورد‌ه‌اند، در آنجا سربازی بود ترک زبان و بلندقامت که در میان افراد نااهل واقعاً متدین بود، ایشان در حالی که حالِ من به گونه‌ای بود که یک طرف صورتم کاملاً برآمده بود و سیاه شده بود و چشمم دیگر پیدا نبود،‌ می‌آمد و می‌گفت چه می‌خواهید؟ بنده گفتم: «فقط یک مهر و یک تسبیح و قرآن.» رفت و آورد. بعد به او اعتراض کردند که چرا بدون اجازه ساواک این کار را کردی؟ از پشت در سلولم شنیدم که می‌گفت: «بابا مگر چی خواسته از من، ما مسلمانیم دیگه، قرآن خواسته، مهر و تسبیح حواسته، این هم ممنوعه؟ جوری با آنها برخورد کرد که خودشان خجالت کشیدند. به هر حال پس از اینکه صدای سرفه پدرم را شنیدم به همان سرباز گفتم که ایشان پدر من هست، از حال من اطلاعی ندارد، اگر می‌شود شما به ایشان پیغام برسان که من اینجا هستم.

آن سرباز پیغام را برد و برگشت گفت که آقا فرموده است: «به پسرم بگو که ناراحت نباش، ‌من هم سالم هستم و این‌جور هم نمی‌ماند،‌ وضع درست می‌شود.» مدتی بعد همان‌طور که در زندان انفرادی بودم دیدم در سلول باز شد و مقداری میوه آوردند. طول نکشید که حضرت آیت‌الله حاج سیداحمد خوانساری وارد شده، از ما احوالپرسی کردند. تا سیزده روز در زندان انفرادی بودیم. روز دوم یا سوم که یک نفر بازپرس وارد زندان شد و سؤال و جواب‌هایی داشت. این شخص با دست چپ می‌نوشت. وضع بنده را که دید گفت: «خوب، شما می‌توانی بنویسی؟ گفتم: «نه»، گفت: «خوب پس من می‌نویسم و باید امضاء بکنی.» گفتم:‌«مانعی ندارد.» خلاصه سؤال و جواب‌های معمولی و موارد اتهام و چند صفحه را پر کرد و من هم پایین هر صفحه‌ای را به زحمت امضاء کردم... سیزده روز گذشت و اعلام کردند که یک جا جمع شوید. وقتی که رسیدم به مرحوم پدرم، ایشان عجیب خوشحال شد و واقعاً شکر خدا را کرد، یک الحمداللهی از روی اخلاص بیان کرد. ایشان حوادثی را که آن شب و روز بعد در شیراز اتفاق افتاده بود، برای من تعریف کرد و گفت که چی شد. شهادت «خلیل» دستگیری دو برادرم و عمویم و ضرب و شتم اهل منزل و حوادثی که منجر شد که بالاخره ایشان پیغام بدهند که من حاضرم خودم را معرفی کنم، به شرط آنکه مردم را اذیت نکنند، ولی حاضر به رفتن به تهران و محاکمه و این چیزها نبودند، اما چون شخص شاه پیغام فرستاد و تهدید کرده بود، ‌مخصوصاً مسئولین استان را توبیخ کرد که چرا دستغیب را نفرستادید،‌ آنها هم ایشان را به تهران فرستادند. در گفت‌وگویی که سرهنگ هاشمی، سرهنگ پرویزی و سرهنگ سیاوشی با ایشان کردند، آن بزرگوار (شهید دستغیب) به آنها گفته بود که شما کاری کردید که مشرکین مکه هم با خاتم‌الانبیاء(ص) نکردند. آن شبی که اطراف خانه پیغمبر را محاصره کرده و می‌خواستن که پیامبر را بکشند، ابولهب با اینکه خودش از همان افراد بود، ولی از روی همان اصل رحمیت گفت: «در این خانه زن و بچه هست،‌ محمد را می‌خواهیم، الان نباید نیمه شب بریزیم داخل خانه و زن و بچه‌ها را ناراحت کنیم. صبر کنید، صبح که شد بالاخره او را می‌گیریم، ‌می‌بریم و می‌کشیم.» یعنی این‌قدر رحمیت و عرق حمیت داشتن. مردانگی داشتند که شبانه برای زن و بچه‌ها مزاحمت ایجاد نکنند، در حالی که شما بی‌رحمی و جنایت کردید. این را که فرمود، طرف عصبانی شد و گفت که کار به جایی رسیده که ما را بدتر از کفار مکه به حساب می‌آوری، ما مسلمانیم، چه هستیم و چه هستیم. پنج روز بعد، هیجده نفر دیگر را از شهرهای مختلف آوردند، از جمله حاج صادق خلخالی، آقایی بنام وحدت، شیخ بکایی،‌ و عده‌ای دیگر... بعد از مدتی (حدود 13 روز) از طرف ساواک آمدند و ما چند نفری را که از شیراز آمده بودیم جدا کردند و به محوطه سلطنت‌آباد بردند، در خانه‌ای که معلوم شود متعلق به ساواک است. حدود چهل روزی نیز آنجا محبوس بودیم. طبق برنامه‌ای که خودشان داشتند، شاید می‌خواستند دلجویی بکنند یا سیاست «ترمیم» داشتند، ‌برای مقاصد بعدی، لذا خیلی حساب‌شده کار می‌کردند. مأمورینی که برای آنجا معین کرده بودند سرباز عادی نبودند، بلکه معمولاً از رتبه‌های بالای ساواک بودند. از طرز برخوردشان معلوم بود که خیلی محترمانه رفتار می‌کنند، مثلاً فرض کنید بنده وقتی می‌رفتم برای تجدید وضو،‌ از وقتی که سروکله من پیدا می‌شد، نگهبان خبردار می‌ایستاد، تا وقتی که برگردم. یا از لحاظ خوراک کاملاً پذیرایی می‌کردند. به اندازه‌ای که به اختیار خودمان گذاشته بودند. برنامه‌ای که برایشان معین کرده بودیم، این بود که رادیو در اختیارمان قرار بدهند، ‌چون همراهان ما اصرار داشتندکه رادیو ایران آزاد که آنوقت راه افتاده بود و مخالفین رژیم آن را گوش می‌دادند و یا اخبار بی.‌بی‌.سی و غیره استفاده کنند. دو روز زودتر از آزادی مرحوم ابوی،‌ بنده، آقای مجدالدین محلاتی و آقای مصباحی را آزاد کردند.

 

منبع: خاطرات 15 خرداد شیراز، دفتر اول، به کوشش جلیل عرفان‌منش، تهران، حوزه هنری، دفتر ادبیات انقلاب اسلامی، 1373، ص 60 - 65.



 
تعداد بازدید: 576



آرشیو خاطرات

نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
تصویر امنیتی:

جدیدترین مطالب

پربازدیدها

© تمامی حقوق برای پایگاه اطلاع رسانی 15 خرداد 1342 محفوظ است.