08 اسفند 1401
قبل از ماجرای پانزدهم خرداد، ماه محرم بود که امام هر شب به تکیهای میآمدند؛ یک شب تکیه ملامحمود، یک شب گذر جدّا و شبی هم عشق علی؛ شبها در این تکیهها مراسم روضهخوانی بود. شب دوازدهم امام به تکیه کوچه حکیم رفتند. ما نیز با ایشان بودیم. مردم اسپند آتش کردند و زن و مرد خوشحال از آن بودند که امام به محلهشان تشریف آوردهاند. در جلو پای ایشان گوسفند و گاو قربان کردند. یک نوع آمادگی خاصی اعم از جانی و مالی در میان مردم وجود داشت. سخنران مجلس شروع به سخنرانی کرد و ما در جلو ایشان نشسته بودیم. پس از پایان سخنرانی، امام بوسیله ماشین به منزلشان رفتند و ما تا خانه بدرقهشان کردیم.
شب دوازدهم که امام به منزل تشریففرما گشتند، ما نیز با خاطری آسوده به خانه بازگشتیم. فردای آن روز، پس از اقامه نماز صبح، در خواب بودم که برادرم در خانه را زد، مادرم را صدا کرد و گفت: «به نصرالله بگو رفقای تو به خانه حسین رفتند». از خواب پریدم و به سرعت لباس پوشیدم. با دوچرخه به در خانه حسین آقا رفتم. متوجه شدم کسی آنجا نیست. صبح زود بود و کسی در کوچهها نبود. با دوچرخه خود را به منزل امام رساندم، عدهای از همسایههای امام، دور حاج آقا مصطفی جمع شده بودند. همه حیران و بهتزده، متوجه شدم که امام را در نیمه شب دستگیر کردهاند. به اتفاق حاج آقا مصطفی به طرف حرم راه افتادیم؛ جلو بیمارستان فاطمی رسیدیم و به خیابان رو به چهارراه بیمارستان پیچیدیم ـ که اکنون کلانتری در آنجا است ـ اتوبوس بزرگی در جلوی ما پیدا شد که انباشته از گاردیهای با کلاههای سفید بود، که از تهران آمده بودند. به محض دیدن جمعیت در جلو کلانتری، نگهداشت و آنها از اتوبوس پیاده شدند، به صف شده و به سمت ما آمدند. حاج آقا مصطفی فریاد زد: «پدرسوختهها! چه از جان ما میخواهید؟! بزنید ما را بکشید!» این صحنه درست در سر چهارراه به وجود آمد. سرهنگ جوادی با ماشین سواریش رسید و به محض دیدن این منظره، دستور بازگشت گاردیها را به داخل اتوبوس داد. طوری که حتی یک مأمور در سر چهارراه نماند.
همراه جمعیت، به طرف صحن حرکت کردیم. حاج آقا مصطفی روی منبر رفتند. برق قطع شده بود و نمیتوانستند بلندگوها را وصل کنند. چند نفری رفتند باتری بیاورند. آقای ورامینی روی پلههای نزدیک منبر ایستاده بودند؛ من نیز در کنار منبر بودم. آقای نجفی ـ خدا رحمتش کند ـ آن روز زودتر از دیگران به آنجا آمده بود و آقای ورامینی مردم را به اعتصاب دعوت میکرد. تا آن روز حاج آقا حسین کشور را نمیشناختم، کنار حوض نشسته بود، برخاسته و رو به حاج آقا مصطفی کرد و با صدای بلند گفت: «آقاجان! غصه نخورید! پنج تا از بچههایم را آوردم قربانی تو کنم».
این حرف تکاندهنده تأثیر شدیدی بر همه گذاشت. جمعیت هر لحظه رو به فزونی بود. زنها از سمت میدان آستانه، چادرها را به کمر زده و با چوب و قداره و قمه میآمدند. آن صحنه چنان تکاندهنده بود که مردم با شور و حرارت خاصی به طرف پل حرکت کردند و فریاد «یا مرگ یا خمینی» سر داده و به سه راه خیابان امام رسیدند. کمی پایینتر ماشینهای ارتش را دیدیم که به سمت ما میآیند. مردم به سمت آنها سنگ پرت میکردند. ما به سر چهارراه رسیدیم. آنسوی چهارراه، پاسبانهای شهربانی شلیک هوایی کردند. جمعیت پراکنده شد و گویا فشنگها نیز تمام شد. مردم دوباره جلو آمدند. پاسبانی سرنیزه را به طرف من [نصرالله خاکی] گرفته بود و من دست رابالای سر گذاشته بودم. اگر آگاهی داشته و میدانستیم چه باید بکنیم، بلافاصله به پشتبامها میرفتیم. از آنجا توان بیشتری برای مبارزه داشتیم.
ارتشیها دستور شلیک دادند و تیراندازی و کشتار آغاز شد. در دانشسرای کوچه افشار، مردم و ارتشیها درگیر شدند. کمکم سر و صدا آرام میشد، من بلافاصله به طرف پل و مسجد امام آمدم. روی پل زنی میگفت: «نترسید این تیرها پنبهای است». سر بازار مسگرها ایستادم. مانده بودم، چه کنم. بیهدف به فکر فرو رفتم. هیچکس نبود که این حرکت را راهبری کند و در حقیقت خطی بدهد. یک لحظه به یاد حرف امام افتادم که فرمودند: «اگر هیچ کار از دستتان بر نیامد حرف بزنید، یعنی مردم را آگاه کنید». از جلو شهربانی یک ردیف مأمور مسلح، جلو میآمدند. پشت سر آنها پیرمردی میآمد که راننده شهربانی بود، رو به من کرد و گفت: «چرا سر کوچه ایستادی، برو!» مأمورین به هفت ـ هشت قدمی من رسیدند. حتی پشت سرم را هم نگاه نمیکردم و همانطور ایستاده بودم. درفکر آن بودم که به فرموده امام «دو کلام حرف بزنم، حتی اگر کشته شوم!» افسری به نزدیک من آمد و گفت: «پسر! حرف تو چیه، چرا نمیروی؟!» گفتم: «حرف من این است که آن کسی که از دین و ناموس و قرآن و مملکت دفاع میکرد کجاست؟» و رو به سربازها ادامه دادم: «مواظب باشید! اینها مسلمانند، برادران شما هستند اگر شما هم مسملمانید با آنان در نیفتید، اینها به خاطر رهبرشان اعتراض میکنند، رهبرشان را میخواهند؛ کشتار راه نیندازید». از حالتشان دریافتم که طور دیگری شدند. با خود گفتم: اگر مرا هم بکشند لااقل، دو کلام پیام امام را رساندم. گروهبانی جلو آمد. گفتم: «اگر حرفی داری از همانجا بزن چرا جلو میآیی؟» آمد و مچ مرا گرفت و به جلو کشید. دستم را از دستش بیرون کشیدم و چند قدم به عقب آمدم. سربازها راه افتادند و به سر خیابان آذر آمدند. من دوباره روبرویشان قرار گرفتم. چهارراه را گرفتند. چند نفر از زنها آنجا ایستاده بودند ـ آن موقع آنجا گاراژ بود ـ افسر راهنمایی رو به زنها کرد و گفت: «از اینجا بروید». فریاد زدم: «کجا بروند؟» و شعری راکه یک مداح قبل از پانزده خرداد در منزل ما خوانده بود، به خاطر داشتم آن را به صدای بلند خواندم:
«بزرگ فلسفه قتل شاه دین این است که مرگ سرخ به از زندگی ننگین است
نه ظلم کن به کسی، نه زیر بار ظلم برو که این مرام حسین است و منطق دین است»
افسر راهنمایی نشست و صورت مرا با کُلت هدف قرار داد. گلوله، همچون متهای که در چوب بچرخد، از کنار گونهها و گوشم گذشت و خون فواره زد. تصور کردم که سعادت شهادت در این راه نصیبم شد. با دست جلوی خون را گرفتم و به صورتم مالیدم. افسر گفت: «خودش الان میافتد». فریاد زدم: «پدرسگ! من برای دفاع از اسلام به مقابله برخاستم، من به شهادت افتخار میکنم، تو فکر میکنی از کشته شدن میترسم؟!»
بلافاصله چند تا از رفقا ـ که پشت سرم ایستاده بودند ـ تاکسی گرفته و تصمیم گرفتند مرا به بیمارستان ببرند. من که صحنه کشتهها و مجروحان فیضیه ـ که همه را با هم معلوم نشد به کجا بردند ـ را در ذهن داشتم، با رفتن به بیمارستان مخالفت کردم و گفتم: «اگر برای ما بیمارستان ساخته بودند که گلوله نمیزدند». خواستند مرا به خانه ببرند، فکر مادر پیرم را کردم که چقدر از دیدن وضعیتم دگرگون خواهد شد، از آنجا نیز منصرف شدم. بالاخره یکی از رفقا مرا به خانه خود برد. فردی به نام قدرت را ـ که آمپول زن دکتر افراسیابی بود ـ به خانه آوردند. مرا پانسمان کرد. مادر خدا بیامرزم به آنجا آمد و به شدت گریه کرد. به او گفتم: «مادر اگر من پسر تو هستم برو شیرینی بده وشادی کن. این افتخار من است. گریه برای چیست؟»
به احتمال اینکه مأمورین به آنجا بیایند و برای صاحبخانه خطری پیش بیاید، از آنجا در آمدم و چون تازه ازدواج کرده بودم، به منزل پدر خانمم رفتم. آنها را دلداری دادم و قضیه را با این حرفها که آجر به سرم خورده، کتمان کردم. تا عصر آنجا بودم و سپس به خانه آمدم.
آن موقع، زمانی بود که از سربازی فرار کرده بودم و حدود یک سال بود که از دادرسی ارتش به سراغم میآمدند، به این دلیل، باغی را اجاره کرده بودیم و در آنجا ساکن شده بودیم و کمتر به شهر میآمدم. موجرمان با رئیس سازمان امنیت رفاقتی داشت و گفت: «رفتم سازمان امنیت، اگر پروندهای داشتی، من پاره میکردم ولی پروندهای نبود، این که سراغ شما میآیند از جانب دادرسی ارتش است، نه ساواک».
پس از ده پانزده روز که صورتم رو به بهبودی رفت متوجه عنایت و حفاظت پروردگار شدم. گلولهای که سر و دهانم را نشانه گرفته بود تنها نوک گوشم را سوراخ کرده بود. و خدا اینچنین مرا نگه داشت.
منبع: خاطرات 15 خرداد، دفتر پنجم، به کوشش علی باقری، تهران، حوزه هنری، دفتر ادبیات انقلاب اسلامی، 1376، ص 115 - 119.
تعداد بازدید: 554