09 خرداد 1402
با توجه به تجربهای که رژیم از پانزده خرداد به دست آورده بود، این بار دولت و دستگاههای امنیتی و سیاسی از چند روز قبل تمهیدات و پیشبینیهای لازم را برای دستگیری، تبعید و جلوگیری از هر اقدام و حرکتی کرده بودند.
حدود یک ساعت قبل از اذان صبح ـ روز سیزده آبان 1343 ـ از خواب برخاسته، وضو ساختم و ازمدرسه دارالشفا به طرف حرم مطهر حضرت معصومه علیهاسلام رفتم. همه چیز عادی و معمولی بود. در میدان آستانه و خیابانها هیچ خبری نبود. مردم تکوتوک به سوی حرم میآمدند. زیارت مختصری کردم و در مسجد بالاسر مشغول نماز شدم. شبهای گذشته هر چه قدر به اذان صبح نزدیک میشد بر جمعیت حرم و مسجد بالاسر افزوده میشد بهطوری که هنگام نماز صبح دیگر جایی برای تازه واردین نبود. ولی آن روز چند صف بیشتر تشکیل نشد، گو اینکه نمازگزاران را خواب ربوده است. هیچکس نمیدانست و حدس نمیزد بیرون چه خبر است و بر شهر قم چه میگذرد، نمیدانست آن شب و این صبح آبستن چه حوادث تلخ و ناگواری است. هر روز اول طلوع فجر مرحوم آیتالله نجفی مرعشی(ره) نماز صبح را در مسجد بالاسر حضرت معصومه، علیهاسلام، میخواند و جمعیت انبوهی که در برخی مواقع اطراف ضریح و رواقها و ایوان را میپوشانید به ایشان اقتداء میکردند. ولی آن روز آقای نجفی مرعشی نماز صبح را با حدود صد نفر مأموم خواند. بعد از نماز صبح یکی از خادمان حرم اعلام کرد: «مأمورین دولت درهای صحن و مسجد اعظم را بستهاند و فقط یک در به طرف میدان آستانه برای خروج افراد باز است.» تازه ما متوجه شدیم که علت خلوتی حرم مطهر چه بوده است. درست پس از ورود ما به حرم مطهر، عملیات شروع شده بود و دیگر به هیچکس اجازه تردد در شهر را نمیدادند. بعد از اذان صبح یکی از خادمان حرم اعلام کرد: «مأمورین دولت درهای صحن و مسجد اعظم را بستهاند و فقط یک در به طرف میدان آستانه برای خروج افراد باز است.» تازه ما متوجه شدیم که علت خلوتی حرم مطهر چه بوده است. درست پس از ورود ما به حرم مطهر، عملیات شروع شده بود و دیگر به هیچکس اجازه تردد در شهر را نمیدادند. بعد از اذان صبح هم فقط افراد میتوانستند از صحن خارج شوند و به خانههای خود بروند. ما هفت هشت نفر از طلاب مدرسه فیضیه و دارالشفا بودیم که از حرم خارج شدیم. صحنها خلوت بود و هیچکس عبور نمیکرد، سکوت مطلقی همهجا را فرا گرفته بود، فقط کبوتران صحن جنبوجوشی داشتند و با پروازهای دستهجمعی خود سکوت مرگبار آن سپیدهدم را میشکستند. از صحن خارج شدیم ناگهان منظرهای را مشاهده کردیم که یادآور خاطرههای دردناک پانزده خرداد بود؛ میدان آستانه به وسیله تانکها و زرهپوشها محاصره شده، کماندوها تا بُن دندان مسلح بودند. لحظهای ایستادیم تا آن صحنه غیرمترقبه و استثنایی را بنگریم و در ذهن خود علت را جستجو میکردیم که ناگاه فریاد برخاست: «آقا برو نایست.» به طرف در مدرسه فیضیه رفتیم، در باز بود. کماندوها اجازه خروج میدادند ولی نمیگذاشتند کسی وارد مدرسه بشود. فضای بسیار رعبانگیز و خفقانآوری بود. هنوز لب به سخن نگشوده بودیم که فرمانده آنان با اسلحهاش به طرف ما اشاره کرد که توقف نکن، برو. به خود گفتیم از در مدرسه دارالشفا وارد میشویم، حرکت کردیم و سریع از خیابان آستانه به طرف دارالشفا آمدیم. خیابانها کاملاً تحت کنترل نظامیان بود. شهر در حکومت نظانی به سر میبرد. وقتی میخواستیم از در پشت وارد مدرسه دارالشفا بشویم دیدیم سه نفر از کماندوها جلو کوچه را گرفتهاند و اجازه ورود نمیدهند. به آنها گفتیم: «بابا اینجا خانه و محل سکونت ما است.» گفتند: «به ما دستور دادهاند اجازه ورود به احدی ندهیم.» حدود یک ربع ساعت معطل شدیم، تعدادی دیگر از طلاب به ما افزوده شدند. به آنها گفتم: «جمعیت ما زیاد است ده پانزده نفر هستیم، دستهجمعی میرویم آنها را هُل میدهیم و وارد مدرسه میشویم.» خودم جلو افتادم بقیه هم که جایی نداشتند و راه چارهای جز این کار نمیدیدند آمدند. یکی از سربازها اسلحه را به صورت افقی برای ممانعت گرفته بود. به او گفتم: «اینجا خانه ما است برو کنار.» با فشار جمعیت، او خودبهخود کنار رفت و ما وارد مدرسه دارالشفا شدیم. هنوز حدود نیم ساعت به طلوع آفتاب باقی بود که طلاب برای نماز صبح بیدار میشدند و خبر از یک حادثه مبهم ولی هولناک میشنیدند؛ حکومت نظامی شده، مدارس در محاصره کماندوهاست و اجازه ورود به هیچکس نمیدهند. منظره کشتار وحشتناک مدرسه فیضیه در سال گذشته در ذهنها تداعی میشد و خودنمایی میکرد. یک مشت طلبه بیگناه و بیدفاع چه میتوانند بکنند. چیزی نگذشت که دیدم طلبهها اثاثیه خود را جمع میکنند و به اصطلاح بار و بندیل را میبندند. از بعضی سؤال کردیم: «چه شده؟ خبر از چیزی دارید؟» فهمیدیم نه آنها صرفاً براساس احتمال، تصمیم گرفتهاند بروند. البته احتمالات هم میتوانست منطقی باشد؛ احتمال حمله نظامی به مدارس، ضرب و جرح، کُشتن، تبعید، زندان و خلع لباس و بالاخره احتمال این که رژیم شاه همچون رضاخان قلدر تصمیم به انحلال حوزه و نابودی اسلام و مظاهر اسلامی گرفته باشد. طولی نکشید که اکثر طلاب در حجرهها را قفل کردند و هر یک با مقدار اثاثهای که قابل حمل و نقل بود رفتند. با دوستان همحجرهای آقایان ناصری و اوسطی مشورتی کردیم و به این نتیجه رسیدیم که چون طلاب مدرسه را ترک کردهاند صلاح نیست ما تنها در مدرسه بمانیم. چون اگر نیروهای رژیم حمله کنند و دستگیر شویم با توجه به این که هر سه نفر ما تهرانی هستیم، هیچ توجیهی برای ماندن ما وجود ندارد. آنها میگویند شهرستانیها و کسانی که اهل مناطق دور بودند همه رفتهاند و شما که اهل تهران هستید ماندید؟ پس معلوم میشود زیر کاسه نیمکاسهای هست! کتابهایمان را جمع کردیم و اثاثه مشترکمان را بستیم و در کنار حجره گذاشتیم، قرار شد تا معلوم شدن قضیه به منزل یکی از رفقای تهرانی به نام آقای شیخ حسین کبیر برویم. منزل ایشان پایین شهر قم نزدیک مسجد جامع بود. خیابانهای قم بسیار خلوت بود. هیچ مغازه و دکانی باز نبودع گاهی یک تاکسی عبور میکرد ولی ما را سوار نمیکردند. با عجله به طرف مسجد امام حسن عسکری(ع) و بازار رفتیم. بالاخره یک تاکسی ما را سوار کرد. او از ما پرسید و ما هم از او که: «چه خبره؟» و هیچ کدام نمیدانستیم. سرانجام به مقصد رسیدیم، میهمانان ناخوانده با قیافههای پریشان وارد خانه آقای کبیر تهرانی شدند. با ورود ما اهل خانه تازه متوجه اوضاع غیرعادی شهر شده بودند. صبحانه مختصری صرف کردیم و رفتهرفته خبرهای جسته گریختهای رسید. پس از ساعت هشت صبح برخی از همسایگان که رادیو داشتند آمدند و خبر دستگیری و تبعید امام به ترکیه را دادند. از طرف دیگر خبر آوردند که منازل آقایان مراجع و علمای طراز اول حوزه علمیه در محاصره نظامیان قرار دارد و اجازه ورود و خروج به افراد نمیدهند و آنها عملاً در خانههایشان محبوس و زندانی شدهاند. در خانه مراجع و علمای قم سه چهار روز بعد نیز بسته بود و اجازه هیچگونه ارتباط و تماسی با یکدیگر به آنان نمیدادند؛ چون احتمال میدادند اگر مراجع با هم تماس داشته باشند و مردم بتوانند با آنان ارتباط برقرار کنند ممکن است حوادثی همچون پانزدهم خرداد پیش آید. بنابراین از همان ابتدا آنچنان خشن و قهرآمیز برخورد کردند که هر ناظری میپنداشت رژیم میخواهد حمام خون به راه اندازد. ترس و وحشت بر تمام شهر قم و حوزه خیمه زده بود بهطوری که در همان روز اول بسیاری از طلاب شهرستانی مدارس را ترک کردند و به شهر خود رفتند.
منبع: خاطرات حجتالاسلام والمسلمین سیدعلیاکبر محتشمی، تهران، حوزه هنری، 1376، ص 388 - 391.
تعداد بازدید: 594