خاطرات

توزیع اعلامیه


30 خرداد 1402


دو سه ماه به برگزاری جشن‌های دو هزاروپانصد ساله مانده بود که امام اعلامیه داد. وقتی اعلامیه به دست ما رسید، تصمیم گرفتیم علاوه بر تکثیر اعلامیه در حجم وسیع، نسبت به توزیع گسترده آن نیز اقدام کنیم. توزیع گسترده مستلزم در اختیار داشتن نیروی انسانی بود که این اولین قدم، اولین مشکل ما به حساب می‌آمد. هم از این جهت که نیروی انسانی کمی داشتیم و نمی‌شد به هر کسی اعتماد کرد و هم از این جهت که خطر دستگیری وجود داشت.

ابتدا تصمیم گرفتیم از پست استفاده کنیم تا بتوانیم اعلامیه‌‌های امام را به سراسر کشور، به دست روحانیان و فعالان نهضت برسانیم. برخی اعلامیه‌های امام دست‌نویس من بود، ولی عمدتاً آن را با همان ماشین تحریر تایپ کردیم. در کنار این اعلامیه‌ها مطالبی را نیز از رادیو بغداد یا همان رادیو نهضت روحانیت می‌گرفتیم و شعارهایی علیه شاه و رژیم هم به آن اضافه می‌کردیم که مجموعاً شاید در سه برگ کاغذ جمع می‌شد. بعد اینها را تا می‌کردیم و درون پاکت پست قرار می‌دادیم. پاکت‌ها آدرس فرستنده نداشت، اما آدرس گیرنده را می‌نوشتیم، تمبر می‌زدیم و درون صندوق پست می‌انداختیم.

موقع انداختن پاکت‌ها به درون صندوق‌‌های پست یکی از دوستان اشتباهی مرتکب شد که ساواک را متوجه خودش کرد و عملاً کار ما لو رفت. من واقعاً نمی‌دانم چه تعداد از این پاکت‌ها به مقصد رسید و آیا اصلاً رسید یا نه! در بازجویی‌هایی هم که همان سال پس دادم، نه ساواک راجع به آن پرسشی کرد و نه من تمایل داشتم مسئولیت کاری را بر عهده بگیرم که پرونده‌ام را سنگین‌تر می‌کردم.

اشتباه منجر به لو رفتن ما چه بود؟ مسئول انداختن پاکت‌ها به صندوق نباید همه پاکت‌هایش را درون یک صندوق می‌انداخت. ظاهراً این اشتباه را در برخی روزها انجام داده بود و زحماتمان به هدر رفت.

زمانی که از سیستم پستی ناامید شدیم، ترفند دیگری برای توزیع یافتیم. ابتدا اعلامیه و مطالبی را که تایپ و تکثیر کرده بودیم، به اندازه یک کف دست تا و با کاغذ کرافت بسته‌بندی کردیم. قصد داشتیم این اعلامیه‌ها را این‌بار در بازار مشهد توزیع کنیم، اما این بسته‌بندی منظم و مرتب چیزی کم داشت.

تصمیم گرفتیم وانمود کنیم که این بسته‌بندی چای است که یک تاجر به صورت نمونه و رایگان در اختیار تجار بازار قرار داده و با این کار قصد دارد مشتریانی برای چایش بیابد. اسم چای را گذاشتیم «شهداد». آن زمان چای شهرزاد در بازار وجود داشت و ما از این تشابه اسمی بهره‌برداری کردیم. اول می‌خواستیم همان نام شهرزاد را انتخاب کنیم، بعد به این نتیجه رسیدیم که اگر دستگیر بشویم، علاوه بر ساواک، صاحب یا صاحبان چای شهرزاد نیز به اتهام سوءاستفاده از نام تجاری‌شان از ما شکایت خواهند کرد. از همین رو یکی از دوستان ساخت مُهر چای شهداد را سفارش داد. مهر که حاضر شد، تمام بسته‌بندی‌ها را ممهور به مهر چای شهداد نمودیم و در بازار توزیع کردیم. برای توزیع چند باربر استخدام کردیم و چای را بار چرخ‌های دستی‌شان نمودیم و گفتیم به هر دکان یک بسته چای بدهید. آنها هم این کار را انجام دادند، اما ساعتی طول نکشید که این کار لو رفت و آن باربرها را دستگیر کردند. آن بنده‌های خدا بی‌خبر از همه جا، حرفی برای گفتن نداشتند، ساواک که دید آنها کسی را نمی‌شناسند و کاره‌ای نیستند، رهایشان کرد.

وقتی من دستگیر شدم، اعتراف کردم که این کار من بوده و مسئولیت توزیع را من بر عهده گرفتم. در واقع مجبور بودم برای اینکه اسم کسی را به میان نیاورم، مسئولیت کار را بر عهده بگیرم. وقتی به بازجویم گفتم این کار من بوده است. کلی خندید که عجب فکری کرده بودم! اگرچه این خنده معنایش این نبود که شلاق و کتک نخورم. آنها وقتی دیدند دستگاه عریض و طویل ساواک با این ترفند به مبارزه کشیده شده، حسابی به خدمتم رسیدند؛ ولی من گمان می‌کنم به این بازی خوردنشان می‌ارزید!

یکی دیگر از روش‌هایی که برای توزیع اعلامیه استفاده می‌شد، قراردادن اعلامیه در جای مهری حرم، مساجد و مدارس یا قرار دادن اعلامیه لابه‌لای صفحات قرآن بود. مثلاً دوستان می‌رفتند در مسجدی می‌نشستند و لای هر قرآن و کتاب ادعیه یک اعلامیه می‌گذاشتند و بعد هم می‌رفتند پی کارشان. ساواک که متوجه می‌شد، همه قرآن‌ها را جمع می‌کرد. گاهی هم برخی از دوستان معمم، اعلامیه را زیر عبا می‌گرفتند و همین‌طور که در حرم دور ضریح می‌گردیدند، از زیر عبایشان یکی یکی اعلامیه‌ها را بر روی زمین می‌انداختند و می‌رفتند. آن زمان دور ضریح مثل الان دو قسمت زنانه و مردانه نداشت؛ می‌شد دورش چرخید و در آن شلوغی حرم کسی هم متوجه نمی‌شد. که این اعلامیه را چه کسی انداخته و رفته است. در بسیاری از موقع ما هم نمی‌دانستیم که اعلامیه را چه کسی پخش می‌کند؛ فقط می‌دانستیم مثلاً دوستان آقای محامی در این کار فعال‌اند.

یکی دیگر از روش‌هایی که ما برای توزیع به کار می‌گرفتیم، این بود که اعلامیه‌های مختلف را بسته‌بندی می‌کردیم و برای دوستان و آشنایانی که دورادور می‌دانستیم اهل فعالیت و مبارزه‌اند، بی‌نام و نشان می‌فرستادیم یا به حجره‌شان می‌رفتیم و اگر نبودند،‌ اعلامیه را درون حجره می‌انداختیم. یک بار برای یکی از دوستان تعدادی اعلامیه فرستادم و او نمی‌دانست که چه کسی فرستاده است. او هم اعلامیه‌ها را زیر بغلش زد و آمد منزل ما و به من گفت: «فلانی! یک کسی برایم اعلامیه فرستاده، نمی‌دانم چه کار کنم؛ می‌دهم به تو تا پخش کنی.» گفتم: «نه! نه! اصلاً من از این کارها نمی‌کنم. وقتش را هم ندارم.» بعد دوباره او اصرار کرد و گفت: «من اعلامیه‌های زیادی دارم که باید پخش کنم، ‌پس تو بگیر بده به کسی دیگر این کار را بکند.» اما من نپذیرفتم.

به هر حال از این مشکلات وجود داشت و گریزی نبود. سرانجام هم همین مشکلات و مسائل سبب شد تا لو بروم و دستگیر شوم. رضا قاسم‌زاده هم دستگیر شد، اما مهدی اسدی،‌ نه. علت اصلی لو رفتن‌مان دقیقاً برایم روشن نشد اما احتمالاتی می‌دادم. شاید رضا مسامحه کرده بود و برای همین هم دستگیر شد. البته او درباره جزوه حکومت اسلامی حرفی نزد. هیچ کداممان حرفی نزدیم و به گردن نگرفتیم؛ چون اگر می‌پذیرفتیم که در چاپ و توزیع جزوه دخالت داشته‌ایم، دستگاه پلی‌کپی و ماشین تحریر و خیلی مسائل و افراد شناسایی می‌شدند و همه زحمات و هزینه‌ها و توانمان از بین می‌رفت.

 

منبع: قبادی، محمد، یادستان دوران: خاطرات حجت‌الاسلام والمسلمین سیدهادی خامنه‌ای،  تهران، سوره مهر، 1399، ص 253 - 256.



 
تعداد بازدید: 513



آرشیو خاطرات

نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
تصویر امنیتی:

جدیدترین مطالب

پربازدیدها

© تمامی حقوق برای پایگاه اطلاع رسانی 15 خرداد 1342 محفوظ است.