03 مهر 1403
در منزل یخچال قاضی اوضاع شلوغی داشتیم. اول، آقا در دو اتاق کوچکی که برای عروسی مصطفی ساخته بودیم زندگی میکرد و به حساب آن روز بیرونیاش بود که امروز نام دفتر را بر آن گذاشتهاند. یک عمر روحانیون با اندرون و بیرونی زندگی کردهاند و امروز خود دفتر، دفتر و دستکی شده است! بعد یکی یکی اتاقها را از ما گرفتند و ما را از آن خانه بیرون کردند که هنوز بیرون از آن خانه زندگی میکنیم.
در مواقعی که شایعه دستگیری آقا بالا میگرفت، شب آقا به من میگفت: اگر مرا گرفتند دستپاچه نشو، طوری نیست و من به او به شوخی میگفتم خوبست نفسی میکشم!!
اول مبارزات، من و پسر عزیزم مصطفی کربلا بودیم و احمد نقل میکرد و خود آقا میگفت که هر شب آقا به احمد میگفته است: «احمد امشب مرا دستگیر میکنند، نترسی. اگر آمدند و مرا گرفتند تو کاری نداشته باش، به کسی متوسل نشو، از این و آن مخواه که برای رهایی من کاری کنند حتی برای مخارج زندگی پولی از هیچ آقایی قبول نکن!! آقا نقل میکرد: صبح، سر صبحانه، هر روز احمد به من میگفت: شما را نگرفتند، خبری نشد و من به او میگفتم: امشب!!» و این وضع تا آمدن ما به قم طول کشیده بود. احمد در آن موقع 15 ـ 16 ساله بود.
مصطفی به محض اینکه شنید در ایران درگیری شده است و آن هم چه غوغایی، هر طور بود به سرعت مقدمات سفر را فراهم کرد و با هم برگشتیم و او خود رکنی شد و ادامه داد؛ تا به هدف مقدسش یعنی شهادت رسید. خدایش رحمت کند او فرزند شجاع ما بود که دقیقهای آرام نداشت و در جای خود خاطراتش خواهد آمد.
خانم در ادامه مینویسد:
«حرف احمد در شب 12 محرم به حقیقت پیوست. همگی منزل مصطفی بودیم. منزل مصطفی روبهروی منزل ما بود و از آنجا که آقا با مرجعیت و مبارزاتش، اتاق به اتاق پیشروی کرده بود و ما ناچار، به قول صدام، عقبنشینی تاکتیکی کرده بودیم رفته بودیم منزل مصطفی! و تمام منزلمان بیرونی شده بود و حال و هوای دیگری پیدا کرده بود. دو سه درخت کاج بزرگ داشتیم که بریدند تا چادر روضه بزنند و روضهخوانی آن سال غیر از روضهخوانی سالهای قبلی بود. کمکم روضهخوانی معنای حقیقی خود را مییافت که یادآوری خاطره شهدا و مبارزین راه آزادی و دین بود. کمکم از سرگرمی و تخدیر به تحرک و آگاهی تغییر حالت داده بود. همان گستاخی و بیپروایی کسانی که میخواستند در مقابل عمله ظلم و قتل و غارت افشاگری کنند. چرا که ذکر مصیبت سیدشهیدان در ابتدای پیدایشاش چیزی جز یادآوری ظلم و جور ظالمین و جائرین نبوده است و چیزی جز تحریص مردان مرد برای رویارویی با کشندگان حسین مظلوم(ع) نمیتوانست باشد و محرم آن سال چنین حال و هوایی داشت. منبریها مسأله را از حالت تخدیر بیرون آورده بودند و مردم را برای ایستادگی در مقابل تمام شکنجهها و اذیتها و آزارها، آماده میکردند، آماده شدن برای قیام؛ قیام حسینی توسط فرزندش خمینی.»
روزهای سخت فراق: خطابه عاشورایی
خانم میگوید:
«این مسائل از ابتدای محرم ادامه پیدا کرد تا عاشورا که منجر به آن خطابه آنچنانی شد و شب بعدش آمدند روحالله خمینی را دستگیر کردند. ابتدا ریختند منزل ما که گفتم بیرونی شده بود و کارگران و کسانی که از بیجایی در آن خانه میخوابیدند را کتک مفصلی زدند که آقا کجاست؟ ظاهراً مهاجمین چتربازانی بودند که به آسانی از بام منزلمان درحیاط میپریدند. آقا برای نماز شب برخاسته بود، از هیاهو و همهمهای که بلند شده بود فهمید که داستان از چه قرار است. ساعت دو و نیم بعد از نیمه شب بود. آمد بالای سر من، که خانم، گفتم: بله. گفت: «آمدهاند مرا بگیرند ناراحت نشو و هیچ صدایی در نیاید، بقیه را بیدار کن و به آنها سفارش کن که آرام آرام باشند.» چنان با آرامی حرف میزد که آرامش را در من تلقین کرد. او به این حرفها مشغول بود که من صدای نفسهای تند و مضطرب نامردمانی را در پشت در حیاطمان احساس کردم، که بعدها گفتند دو هزار نفر بودند. که بعید به نظر میرسد، چرا که فرماندهی دو هزار نفر در کوچه پس کوچههای منزلمان بسیار مشکل مینمود. علیالظاهر سیصد ـ چهارصد نفر بودند ولی در خیابان مریضخانه بیشتر میشدهاند چرا که خود امام گفتند: «وقتی به آنجا رسیدیم و ماشین مرا میخواستند عوض کنند و از فولکس واگن به ماشین بنزی منتقل نمایند، من سطح خیابان را از مأموران انباشته دیدم. رو کردم به پهلوییم، که سرهنگی بود، گفتم: این همه آدم آمدهاید برای گرفتتن یک نفر! و او گفت: بفرمایید.»
صداهای نفس هر لحظه تندتر میشد. آقا از بالای سرم بلند شدند تا بروند و لباس بپوشند. باید گفت که مضطرب بودم، ولی آرام بچهها را بیدار کردم که، برخیزید، مردان اجنبی میخواهند وارد منزل شوند، برخیزید تا نامحرم شما را نبیند. برخیزید و دستور است که آرام باشید. همه بلند شدند و هیچکس هیچ نگفت. فرمانده منزل فرماندهی را به من داده بود! و حال اینکه پسر بزرگمان مصطفی در منزل بود. همه گوش بودند که چه میگویم که ناگهان صدای برخورد لگد محکمی به درب منزلمان بلند شد و هیاهو بالا گرفت و من همه را دعوت به سکوت کردم و به هیچوجه اجازه نمیدادم از دستوراتم سرپیچی شود چون آقا گفته بود آرام باشید».
ولایتمداری را اینجا باید از خانم آموخت با همه دلهره و ترسی که آن شب بر فضای خانم حکمفرما است و حتماً بیش از همه خانم باید نگران و دستپاچه باشد زیرا از یک طرف همسرش را میخواهند ببرند از یک طرف خود و فرزندانش در معرض هجوم دشمن هستند و از سوی دیگر سُکاندار این کشتی که از امروز بیناخدا خواهد ماند، اوست. صبوری و طمأنینه خانم در این هنگام حساس آدمی را به یاد مراحل سخت زندگی اولیای الهی میاندازد که چگونه در برابر ظلم و فساد ایستادند که قرآن میفرماید: إِنَّ الَّذینَ قالُوا رَبُّنَااللهُ ثُمَّ اسْتَقامُوا فَلا خَوْفٌ عَلَیهِمْ وَ لا هُمْ یحْزَنُونَ.
خمینی کجاست؟
خانم میگوید:
«آرامش منزل را فریاد آقا به هم زد که چه خبر است! چرا اینقدر سر و صدا میکنید! همسایهها خوابند! مزاحم همسایهها نشوید! در همین حال در شکست و ریختند داخل منزل. از او پرسیدند: خمینی کجاست؟ و او دست گذاشت روی سینهاش و با پوزخند گفت: اینجاست. و دوباره گفت: من، خمینی هستم؛ من، روحالله خمینی هستم، به کسی کاری نداشته باشید.
من در تاریکی پشت درخت کاج منزلمان ایستاده بودم، منزل مصطفی که دیگر منزلمان شده بود چرا که قبلاً گفتم از منزلمان بدین خانه عقبنشینی تاکتیکی کرده بودیم! و تماشاگر حادثه بودیم. اهل منزل خواستند فریاد بزنند که خاموششان کردم. فرمانده دشمن پرسید خودت هستی؟ او گفت: بله، خودم هستم، این وقت شب چکار دارید؟ دو سه نفر با دستپاچگی گفتند: که بفرمایید برویم و او را بردند. مصطفی میخواست که او را هم با پدرش ببرند. مأمورین تهدیدش کردند و او اصرار میکرد، که در این موقع آقا به او تشر زد: برگرد! به کی اصرار میکنی؟ آخر، امام نمیخواست در مقابل دشمن حتی این مقدار که طبیعی است بر فرزندی که پدرش را میخواهند بربایند، ضعف نشان داده شود. مصطفی بسیار ناراحت بود و من به او گفتم ملاحظه بچهها را بکن، که او همه ساکت شد.
قبل از ریختن مأمورین به منزل مصطفی یعنی در منزلی که امام در آن استراحت کرده بودند، اول به بیرونی یعنی منزل خودمان رفته بودند. کارگری داشتیم به نام مشهدی علی؛ او در گوشه آشپزخانه مخفی شده بود با یک چوب، که اگر دشمن آمد بر سرش بکوبد و کارش را تمام کند!
کارگر دیگری به نام مشهدی حسین تا دیده بود اوضاع از این قرار است خود را در زیلویی پیچیده بود و با زیلو غلت زده بود و داخل زیلوی لوله شده در کنار حیاط مانده، تا آبها از آسیاب افتاده بود. بعد فریاد کشیده بود که خفه شدم! زیلو را باز کرده بودند مشهدی حسین، وحشتزده بیرون آمده بود. اینها هر دو یزدی بودند! مشهدی حسین با ما روانه نجف شد و مشهدی علی هم که چند روز دستگیر شد، سالیان درازی کارگر همان بیت بود.
در آن نیمه شب اهل محل تا از خانههاشان بیرون میآمدند مواجه با تهدید اسلحه دشمن میشدند. مصطفی چند قدمی دنبال ماشین پدرش رفت ولی رفتنش سودی نداشت و برگشت. آقا را تا خیابان بیمارستان فاطمی با فولکس و از آنجا با بنز به تهران بردند. درب و پنجره تمام خانههای محل تا بیمارستان باز بود و مردم میخواستند از جریان خبردار شوند. هوا کمکم روشن میشد. منزلمان، منزلی که اهل آن شوهر و پدر و مرجع و رهبرشان را از دست داده بودند، دیدنی بود. هر کس در گوشهای بُهتزده نشسته بود که من گفتم برخیزید وقت نماز است و در آن صبح که برخلاف صبحهای دیگر همه با هم بیدار بودیم نماز باحالی خوانده شد.
آقا نقل میکرد: در بین راه به آنها گفتم میخواهم نماز بخوانم، حاضر نشدند. گفتم چند دقیقه صبر کنید نماز را با هم بخوانیم و بعد حرکت کنیم، اجازه ندادند. با اصرار من فقط ایستادند و من خم شدم و دستها را روی خاک زدم و تیمم کردم وبه اجبار نماز را در ماشین خواندم و وقتی چشمم به منابع نفت قم افتاد گفتم: تمام و یا بسیاری از بدبختیهای این مملکت ناشی از نفت است. و در این زمینه مقداری صحبت کرده بودند. آقا بعدها میگفت: آنها به قدری تحتتأثیر قرار گرفتند که یکی از آنان گفت: آقا ما باید شما را برگردانیم ما خودمان را مقصر میدانیم ولی برگشتن همان و تیربارانمان کردن همان. او اینها را نه برای چاپلوسی که از صمیم دل میگفت و بعد گریست».
منبع: ثقفی، علی، بانوی انقلاب: نگاهی کوتاه به زندگی خانم خدیجه ثقفی همسر امام خمینی(س)، تهران، مؤسسه تنظیم و نشر آثار امام خمینی(س)، 1394، ص 79 - 87.
تعداد بازدید: 111