آن روز [15 خرداد 1342] در امیریه، عدهای با وسایل آهنی، باجههای تلفن را شکستند و اتوبوسی را هم آتش زدند، که ناگهان یک کامیون سرباز مسلح آمدند و پیاده شدند و آنان هم به سرعت فرار کردند.
روز دوازدهم آذرماه 42 توسط مأمورین ساواک و شهربانی تبریز دستگیر شدم؛ آن شب بعد از سخنرانی در مسجد، به اتفاق خانواده به منزل یکی از بستگان که مهمانش بودیم رفتیم.
در آن روزهای روزهداری و شلاق [آبان 1350]، سعی میکردم مسئولیت پارهای از کارها را بپذیرم؛ از جمله، اعتراف به توزیع اعلامیههای بستهبندی شده و کارتنهای اعلامیه که برای توزیع در اختیار دیگران قرار میدادم.
بنابراین بعد از ورود به آلمان غربی [تابستان 1345] از طریق برادرم آقای عبدالله توسلی که یکسال قبل برای ادامه تحصیل به آلمان آمده بود و در دانشگاه شهر گیسن تحصیل میکرد، با فعالیتهای اخیر انجمنهای اسلامی دانشجویان که نسبت به سال 1342 توسعه زیادی یافته بود آشنا شدم.
در هجدهم فروردین 1342، چند روز پس از ورود آقای جلالی به قم، مادرم مریض شد و من [مهدی هادوی] تصمیم گرفتم که برای مداوا، او را به تهران ببرم. نزد مرحوم جلالی رفتم و گفتم: «من امروز عصر میخواهم به تهران بروم، مادرم مریض است.