کوچه قتلگاه
دوازدهم محرم بود. صبح نمازم را خواندم. هوا داشت روشن مىشد كه از خانه آمدم بیرون. دوستى داشتم به نام «غلامحسین فریدنیا» كه خانهاش روبهروى كوچه ما بود. خیابان شاه آن زمان و شهید غفارى فعلى . دیدم با دو سه نفر از همسایهها ایستاده است كنار خیابان و حرف مىزند. مراكه دید دوید آمد این طرف و گفت: «مىدانى دیشب آقا را دستگیر كردهاند و بردهاند تهران.» رفتیم پهلوى كسانى كه آن طرف خیابان حرف مىزدند. آقاى «ابهرى» كه كارمند بهدارى بود، گفت: «با یك فولكس واگن- آن طور كه شنیده بود - آقارا بردهاند تا خیابان و بعد هم سوار ماشین دیگرى كردهاند و رفتهاند تهران.»